۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

یاغی


یادت هست آیا؟
ای یاغی
که چگونه وحشی شده ایم و سخت
بر هستی خویش می تازیم
و جولان میدهیم بر ویرانه های خویش

یادت هست آیا؟
ای یاغی
که چگونه تاب نیاوردیم از زخم دشنه های هم نوعان خویش
و استخوانمان از مغز تیر می کشید تا مغزمان بر استخوان فلج شد

و هیچ نیندیشیدیم
و فریادمان تا آسمان رفت و بر فرق سرهامان فرود آمد

و بعد
ما یاغی شدیم





یادت هست آیا؟
ای یاغی
که قهرمانمان در مه، در سکوت در صبح دم کی جان سپرد؟
که بعد خونش را
باران با خود به خاکش برد

و کدام اسطوره بود که او را کشت
و ما گریستیم بر رنگ سیاه
و هر کس که رنگش سیاه بود
زآن پس، مرد

باورت هست آیا؟
ای یاغی
که ما نام قهرمانمان را فراموش کرده ایم
و ایستاده ایم و خیره گشته ایم
بر التهاب آسمان که تیره به ویرانه های ما میبارد

باورت هست آیا؟
ای یاغی
که ما...
به اعتماد می خندیم، به شک آفرین می گوییم
از عشق می ترسیم
دوستی را نشان ضعف می دانیم
و اسارت را دوست داریم
و شادی را به غم فروخته ایم
و دروغگوها را دوست داریم
و هر کس راست بگوید او را
ساده لوحش می پنداریم
و دوست داریم که همیشه کور باشیم
و کر باشیم
و از هر چیز واقعیست سخت می ترسیم
و از عریانی خویش هم حتی
بیزاریم



باورت هست آیا؟
ای یاغی، ای دوست
که روزگاری ما باهم دوست بوده ایم؟



.