۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

شعر تو







شعرت، خیس از عبور مکرر از گذاران حجمه های آشوب ذهن در خالی تن
و به دور از چشمان روشن رویا

شعرت، امتداد یک درک شکوهمند و تکنوازی در یک سمفونی بزرگ
و باز شعرت، دلش می سوزد از وسعت ویرانی رویای نمناک باغ بعد از باران.

باید برای مرثیه ویرانی رویاها اشکی ریخت
این داستان تازه سرآغاز یک انجماد بزرگ است
آری شعرت اعجازی بزرگ است
چونانکه لرزش دستان من


من برای آیینه ام عزاداری میکنم
و برای آن روز انجماد بزرگ اشک می ریزم
من برای ماهی ها اشک نمی ریزم
برای پرند ه ها هم اشک نمی ریزم

من برای جهالت خودم اشک می ریزم
برای خورشید اشک میریزم
که گرمایی نتوانست خالی کند در ذهن قندیل های یخ بسته بر پیشانی زمین

من برای لرزش دستانم اشک میرزیم
که بی تصور گرما میلرزد و تمام می شود
و تن به ویرانی رویا می سپارد که در نبودنش حجمه های خالی تن ریشه می گستراند به دیواره های رگهای خواب

آری شعرت اعجاز بزرگیست آن چنان که لرزش دستان من در تصور نیستی گرمای نور



۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

من خمار





در کوچهء سرد ایستاده بود
یک بطری شراب در دستش بود
شانه هایش خسته افتاده
موهایش پریشان
مست
چشمش به سوی من چرخید و انگار مرا ندید
و مستانه بی هدف چرخید
گفتم: مرا ندیدی؟
گفت: فکر کنم، نه
گفتم: شرابی که می نوشی از انگور کدام آبادیست؟
...گفت:دیوانه

اگر از انگورهای این ویرانه ها شرابی بود!؟
که ساکنینش در حسرت زندگی، نمی مردند

گفتم: تو مست تر از آنی که مرده ها را بشناسی
گفت: و تو دیوانه تر از آنی که مست بودن من را تشخیص دهی

باز سرش را چرخاند، سنگین نگاهم کرد و
بطریش را به زمین کوبید و شکست

گفت:لعنت بر هرچیز که آدم را مست می کند
گفتم: تو انگار مست به دنیا آمده باشی

گفت: خودت چه؟
گفتم: من... خمار به دنیا آمده ام. خمار
گفت: آه پاییز مستیم را می پراند، هوشیارم میکند
دوست دارم از هوشیاری پاییز مست شوم
گفتم: شاید بهار هم فصل مست شدن من باشد
گفت: بهار، فقط مرا خمار میکند ... خمار
و باز گفت: آخر ای دیوانه
تو چه می فهمی
از احساس غربت آن پرنده ای که در بهت تیره ابرهای پاییزی، توان پروازش نیست
آخر چه می فهمی وقتی توان پروازش نیست، بالهای رنگیش را می بیند و
آخرین لحظه های پروازش را... آخر چه می فهمی

و دیگر هیچ نگفت و آرام تا آنتهای کوچه شب زده رفت و در دهلیز تاریکی گم شد

گفتم: برو... ای تنها مست کوچه های شهر دیوارهای خماری... برو
برو پیش از آنکه مستیت به خماری بدل شود برو
من اما خماریم را در کوچ باغ های آرزو خواهم مرد
پیش از آنکه در مردابهای تنهایی دفن شوم
اما گوش کن، این حقیقت است که دارد آواز می خواند
نگو چرا نمی بینی، چون کسی حقیقت را در تاریکی نمی بیند
:فقط کوش کن این حقیقت است که می خواند
صنوبر های عریان
خسته اند
و شاپرکهای شادی
غمگینند و
خورشید آزادی
....خاموش است و


او رفته بود
:و من باز میگفتم
و بی حضور ماه در شب
کسی نمی تواند حقیقت را ببیند، باور کن
و شب حقیقت را به باد نفروخته است
شب فقط معنی رنگ را نمی بیند
شب فقط کور است
شب فقط تاریک است
اما
شب حقیقت را به باد نمی فروشد
به باد نمی فروشد
به باد نمی فروشد

او رفته بود
و من می گفتم
تو برو
من تا خمارِ رنگهای ندیده
من تا خمارِ آب چشمه های عشق نچشیده
من تا خمارِ این آسمان نبوسیده
مست خواهم شد
برو
و مدادهای رنگیت را هم با خود ببر
تا شرابت را رنگ کنی
تا بال هایت را رنگ کنی
تا خاطراتت را رنگ کنی
و آوازم را و شعرهایت را
و حقیقتی را که در قلبت پنهان کرده ای

من قاصدک ها را مست خواهم شد
بهار را مست خواهم شد
و تن پیر برگهای طلایی پاییز نارنجی را مست خواهم شد
و خماریم را به بیدهای مجنون خواهم سپرد
و خماریم را در زیر باران اسید این شهر مردگان خواهم شست
یا در گوش جاده های نرسیدن نجوا خواهم کرد
و یا در لابلای قصه های ناتمام پنهان خواهم کرد

:او رفته بود و من می گفتم
برو، من شعر هایت را مست خواهم شد

مهم نیست، برو
مهم نیست که آسمان شهر دلش برای بادبادکها تنگ باشد
مهم نیست که ستاره های شبهایمان خاموش باشند
چه اهمیتی دارد وقتی که ابرهای باران مسمومند
و نفس های باد آلودست
چه اهمیتی دارد

دیوارهای این شهر آشفته هم در خماری آزادی ویران خواهند شد
برو به فکر رنگ شرابت باش
پیش از آنکه مستیت به خماری بدل شود
برو و در غربت بهت زده آسمان خاکستریت آرام گیر

که من سرانجام در غروب آتش گرفته بال های ققنوس، خواهم سوخت



۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

برای "شاید آخرین شعمدانی" هانیه







به برگها گفتم که هر پاییزی را بهاری باید
مگر که من در یخهای زمستان گیر نکرده ام؟
می ترسم
می ترسم و از سرمای وحشی این روزگار می لزرم
و این یخهای بیرحم انگار که با من لج کرده باشند که به برگها گفتم هر پاییزی را بهاری باید

نه
چشمان یخ زده
...چکه چکه چکیدن قطره های آب را بر تن برگهای سبز بهار نخواهند دید، مگر که

...مگر که
اندک گرمای محبوس این وجود خاموش، از اتصال سرانگشت دستان یک آشنا بر انگشتانم، راه به قلبی دگر گیرد و آرامشی همیشگی بپذیرد




۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

برای پدر

دستانت بوي اناب مي دهد
و قلبت هآونگيست
که تندي عطر زنجبيل
هميشه
در مخيله اش انبوه است
دوستت دارم پدر

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

زخمی درون آیینه




زخمی در آیینه میگرید
زخمی میان ارواح مردگان
زخمی در آسمان




و در شب تب دار
مغز ستاره ها تیر می کشد
راه از میان گورها می گذرد
و باد از قهقه مرگ می لرزد


زخمی در آیینه تا آسمان می پاشد
و ارواح مردگان در سوگ زندگان می گریند


ای فاتحان شکست
ای فاتحان شکست


شک
در نبض رگهای سبز زندگی جاری شد


زخمی میان آواز چکاوکهاست
که در ترنم باران درد میگیرد
و در هوای متورم ساکن، آرام میگیرد


ای فاتحان شک
ای فاتحان شک


خیابانهای مرده
پراکندن زخم را جشن میگیرند


رگهای سبز آسمان خشکیدند
و فریاد کودکان برهنه در وحشت از
تن کبود متورم ابرهای وحشی
در چشم آسمان کر شد




زخمی بروی مردمک چشم آهوان
زخمی میان طعم شیر
زخمی درون قلب زنبورهای عسل


ای فاتحان بیهودگی
ای فاتحان بیهودگی


سلولهای مرده کبود
و اندام متورم نشخوارکنندگان زندگی
با نفس های آلوده پیر
در اتحاد شومشان
بر جاری زلال چشمه ها تاختند


ای فاتحان مرگ
ای فاتحان مرگ
ای فاتحان کویرهای تشنگی


ای فاتحان شوربختی
ای فاتحان شوربختی

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

بانوی آتش






باران نمی بارد
باران نمی بارد و تنها بادیست، وحشی و خشک
که بر روزگارم وزیدن می گیرد
و در گذر از اندیشه هایم، ناگاه گر می گیرد
و خاطرات سوخته ام را باز به آتش می کشد

نفس های سوخته ام
در اتحاد منجمد بی تفاوتی ها در سینه ام
سیخ می شوند و قلبم
باز می ایستد و آنگاه
چهره ات با لبخندی سرد
در آسمان خاطرم
پدیدار میشود

دستان تاول زده ام را بر شلاله گیسوی ابریشمینت می کشم
تا لکه های سوخته سیاه، از چهره آرزوهای سوخته ات، برچینم

و یاد می آورم
انگشتانت جادوگران آرامش بودند
که لطافت را از آتش آرزوهایت بیرون کشیده بودند
و دستانت پیام آوران آن عشقی بودند که خود در میان قلب آتش گرفته ات
محصور و سرگردان، می سوخت

شانه هایت، پناهگاه کبوتران خسته عاشق پیشه ای بودند که شامگاهان
در گرمای خواب آوریش می آرمیدند که از تنور گداخته قلبت
در زیر پوستت رخنه می جست
و چشمانت راویان داستانهای شکار و شکارگر

آه
که اکنون شلاله گیسوان آتشینت رقصی در باد میکند
که آسمان این دشت خاموش را تنها و تنها از سرخ، روش کرده است

آه که قصر گندم زارها در غروب آتش گرفته آرزوهایمان سوختند و سوختند و سوختند
و تنها این مواج آتشین گیسوانت، رقصان
در این باد وحشی و خشک
وحشی و خشک، مردمک چشمانم را می خشکاند

من اما آخرین نفس های سوخته ام را
بر فلس های پریشان ماهی ها
بر پرهای خسته پرندگان
توان آه کشیدنم نخواهد بود
تا بر آیینه غبار گرفتهء روزگار هم آغوشی امان
تا آخرین آخرینش، تا آخرین آخرینش
"ها" کنم





۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

ققنوس در آغوش سبلان








دیگر توان رفتنش نبود
و باید می نشست تا دلیل غرور شکوهمند سبلان را درمی یافت
این بود که ققنوس در آغوش آرامش آن کوه غریو، آرام گرفت

گفت: آسمان
ساده و صاف
و تهیدست و بلند

سبلان گفت:
و زمین
رمزآلود
و فرودست اما ثروتمند

گفت: زیر این آسمان بلند
کاشفان حقیقت بسیارند

سبلان گفت: بر فراز زمین اما
عاشقان صعود کمیاب

ققنوس فکرآلود، زیر لب گفت:
عاشقان صعود....

اما مجال صعودشان دیگر شاید نیست
همه در حال سقوطند
و کاشفان حقیقت محبوس

سبلان گفت: کاشفان حقیقت...
روزگارمان به عقب رانده شدست انگار


ققنوس گفت: من از آتش و درد و خون و جنون سخن می گویم
که تمام وسعت سرزمین ها را پوشاندست

سبلان اندیشید: برای تهنیت فصل شکفتن گلها، چه باید کرد؟

و باز ققنوس گفت: و روزگار دروغ، آفت عشق
سبلان گفت: و زنجیر بر پای صعود، اعماق سقوط

گفت: ابراهیم اگر که در آتش طبیعتش نسوخت
حال در آتش کینه مردمانش در حال سوختن است

سبلان گفت:
مردمان ابراهیم... مردمان ابراهیم ... مردمان ابراهیم
مردمان موسی، مردمان عیسی، مردمان محمد
آنان دوزخ را برگزیدند
و ای کاش چنین نمی کردند!!


ققنوس گفت: ای کاش کسی برای کاشفان حقیقت کاری می کرد

سبلان اما اندیشید:
پیام داران در آتش.... پیام داران درآتش ... پیام داران درآتش
و گفت:
پار و پیرار برف پیری بارید
آنان دوزخ را برگزیدند و ای کاش چنین نمی کردند

باران تیرماه خبر مرگ میلیونها مرغ دریا و خشکی را آورده بود
و باران شهریور بوی جسد دلفین ها را
زنبورهای عسل به کوچ می روند
به کوچ گم شدن
و خورشید انگار رغبت تابیدنش بر زمین دیگر نیست
و کویرها وسعت میگرند
و چشمه ها می خشکند


و باز باخود اندیشید:
مردمان ابراهیم... مردمان ابراهیم... مردمان ابراهیم
آنها دوزخ را گزیده اند و ای کاش چنین نمی کردند!
آه ای شوربختان
به تماشای فرو ریختن بهشتتان نشسته اید

ققنوس گفت: سفره مردم بوی کافور می دهد
سبلان اندیشید: زنبورهایی که عسل می پروانیدند اکنون در کوچ هیچستان، مرگ را برگزیده اند

ققنوس گفت: خونابه از چشمان کاشفان حقیقت جاریست
سبلان گفت: برای تهنیت فصل شکفتن گلها، کاری باید کرد


ققنوس آرام گرفت و اندیشید: برای تهنیت شکفتن گلهای دامنه های سبلان چه باید کرد؟
و چند قطره اشک در گوشه چشمانش، شکل گرفت و جاری شد
و چکید و شعله کشید
و پاره آتش روی سنگهای صبور سبلانش پاشید

سبلان آه کشید
روز خاموشی آواز تمامی مرغان را دید
و از دل لرزید
و تمام وجود آن کوه غریو
با شرم و احساس شکست، لرزید

ناگهان ققنوس، چیع مظلومانه ای از ژرفنای وجودش کشید و
بال بگشود و برخاست




۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

آدما کجا می رن؟









وقتی خوب به خودم فکر میکنم می بینم ما آدما واقعا موجودات پیچیده ای هستیم. خب شاید گفتن این موضوع خیلی کلیشه ای به نظر بیاد ولی از این نظر اینو می گم چون می بینم واقعا پیچیده ایم، من دست کم در مورد خودم اینجوری فکر می کنم
یه وقتایی نیاز دارم به اینکه باور کنم که بر فراز آسمان، طبقات دیگه از آسمانها هست که تو آخرین طبقه ش یه جایی هست به اسم بهشت که مردگانمون می رن اونجا و خوش می گذرونن. خیلی سریع باورم میشه و راستشو بخواین اصلا دوست دارم که باورم بشه برای اینکه همه چی خوب پیش بره و تصویر محل زندگی اونایی که از دنیا رفتن، دیگه واسم گنگ و مبهم نباشه و وقتی اینجوری فکر میکنم راحت ترم
ولی باز یه وقتای دیگه وقتی که زیاد به زندگی فکر می کنم، به اینکه هر لحظه از زندگیم باید به بهترین شکل بگذره و لحظه هایی که می تونم احساس خوشبختی رو به خودم القا کنم، انگار همه دنیا قشنگ تر میشه، اون وقتا دیگه دوست دارم اینجوری فکر کنم که همه بهشت و جهنم تو سر خودمونه و بهشتمون همین جاست تو فکرمون و سعی میکنم بهش معتقد باشم
ولی بازم بذارین راستشو بگم که بعضی موقع ها یادم می ره که به این موضوع معتقدم، پس شاید بشه گفت که من انگاری کاملا به چیزی که میگم معتقد نیستم وگرنه نباید فراموش کنم همونجوری که حالت اول رو زود فراموش میکنم! و این نشون می ده من هنوز به یک نتیجه قطعی نرسیدم ولی شاید دست کم این موضوع بهانه ای باشه واسه سپری شدن بقیه عمرم

اما از چیزی که کاملا مطمئن هستم اینه: که رفتن آدما -چیزی که ما اسمشو مرگ می ذاریم- دلیل مردنشون نیست و مرگ واقعی آدما خیلی وقتا قبل از رفتنشون اتفاق می افته
خیلی از آدما فقط هستن ولی در اصل مرده ان و خیلی ها هم فقط می رن بدون اینکه هیچ وقت بمیرن
باور کنین به اندازه ای که به واقعیت موجود بودن خودم اطمینان دارم به این موضوع هم اعتقاد دارم اما اینکه آدما کجا می رن؟ یا بهتر بگم کجا خواهیم رفت؟!.... شاید هیچکی ندونه و من هم تو این زمینه مثل همه آدمای دیگه بر مبنای چیزایی که شنیدم و دیدم و خوندم یه سری اعتقادات دارم که زیاد هم ازش مطمئن نیستم

اما، اگه نظریه تناسخ درست باشه -فقط اگه- اونوقت هم می تونیم بگیم که بهشتمون همین جاست تو فکرمون و هم می تونیم بگیم که اونایی که از پیشمون رفتن فقط وارد یه مرحله جدید تو زندگیشون شدن. خب این خوبه ولی اگه بازم راستشو بخواین، واسه این یکی هم مثل همه نظریه های مشابه تو این زمینه دلایل قطعی قابل اثبات وجود نداره
همه اینا رو گفتم چون داشتم به یک دوست خوب فکر میکردم، دوست خوبی که تو هفته گذشته یکی از نزدیکترین آدما تو زندگیش، از دنیا رفته و این موضوع تمام زندگیشو بی رنگ کرده
دوست خوبی که اگه بخوام ماهیتش رو بر مبنای شناختی که تا حالا ازش دارم توصیف کنم می گم: ققنوس شعرهام
دوستی که امیدوارم برداشتم ازش واقعی باشه و بتونه یه راهی واسه رهایی از وضع موجودش پیدا کنه






.

ققنوس بر فراز سبلان






از مصر می آیی؟ یا آتن
از سرزمین رومیان؟
و یا هند یا چین؟
و یا سرزمین پارسیان؟

از کجا می آیی که بالهایت اینچنین به خون آغشته اند؟
درد کدامین سرزمین را در فراز کوهها فریاد می کشی؟
و صدای جیغ دخترکان نابالغ و زنان کدام سرزمین را جیغ میکشی؟
و بوی کِز کهنه تاریخ سوخته در شعله های آتش دیوانگی از کدام سرزمین را می دهی؟

بنشین بر خلوتگاهت
بنشین بر فراز سبلان
و آرام گیر
و بگذار تا درد و خون و آتش و اشک
روایت کنند بر
بر سنگهای آرام سبلان

کدام سالها؟
از تیغ کدام سالهای ترس و دلهره کودکان و پیران گذشته ای؟
که با چشمان پرهراس به امتداد افق خیره می شوی؟
و صدای انفجار مهیب بمب های کدام خودکامه را بلعیده ای
تا بر آیندگان فریادش کشی؟

آرزوهای مرده زندانیان از اعماق کدام سیاه چاله ها
و تو در توی کدام زندان ها را در سینه داری؟
که کودکمان را از آغاز آرزوهای مرده می بخشی؟

ققنوس ای پرنده خاکستر
ققنوس ای پرنده آتش
ای پرنده رویای انسان

بیا و آرام گیر
ولحظه ای خود را به آرامش سنگهای بلندای سبلان بسپار


تلخی زخم دشته کدام نابرادر را بر پشتت چشیده ای؟
که قرار نشستنت نیست!
صدای زچه های زندانیان کدام بند، امان آرام گرفتنت را نمی دهند؟
اشک های خاک آلود کودکان شرم و تجاوز کدام محله از چشمانت سرازیر است؟

بنشین ای پرنده رویای انسان
و خود را به آرامش آغوش سینه سنگهای سبلان بسپار

تنها اگر فرصتی باشد برای آرامش
اینجاست بر بلندی های سبلان



چراغ و تنهایی





آورندِ سالهای بی قراریمان
اکنون چراغیست که شبهایمان را روشن کند

و تاوان لحظه های خشک مغز دشمنی هایمان
گذران تنهایی در روشنایی چراغ شبهایمان





۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

ققنوس






در هر لحظه حادثه ای عظیم شکل می گیرد
یک جاندار
ما داریم سفر میکنیم
بر گرده یک موجود باشکوه
ما داریم در شگفتی ها سفر میکنیم
ما داریم در معجزه زندگی میکنیم
ما فقط از معجزه های تکراری خسته ایم
و معجزه های جدید می خواهیم
تا شگفتی شان را باور کنیم







واقعیت وجود ققنوس
اکنون افسانه ایست
تا زندان هنوز زندان باشد
برای موجودی چون انسان

ققنوس دیریست که گم شده
تا باورش کنیم
که واقعیت وجودش معجزه ایست
چونان واقعیت وجود انسانی که طبیعت
در مسخ قانون اندیشه اش زندانیست
اینست که زندان هنوز برای انسان زندان است


شاید می بایست برای یکدگر
چونان ققنوس گم می شدیم
تا شاید باورمان میشد که
وجودمان برای هم معجزه ایست

و این چهره ها
هیچ کس یادش نمی آید
که چهره ها تمام تاریخ را نگاشته اند
و اکنون را هم با تمام معجزاتش در حال نگارشند

و هیچ کس باورش نمی شود که چشم ها سخن می گویند
و کسی زبان چشم ها را نمی فهمد تا باورش شود که ما در امتداد تاریخ ثبت خواهیم شد

ما حتی چشم های همدیگر را فراموش کرده ایم
ققنوس که معجزه ایست گم شده در خاطره های دور تاریخ

چشم هایمان معجزه های بی شمارند
حالیکه همیشه بر آنها چشم پوشیده ایم
و این قانون طبیعت است


آه ای طبیعت، من از آن خود گذشته ام
آزادی اول از آن توست تا آنکه سهم من باشد
و من می دانم بی آزادی تو
آزادی من بی معنیست

من دیری
در کوچه پس کوچه های این شهر خاکستری
چشم بر آسمان خاکستریش
ققنوس را جستجو می کردم




رویای من
رویای من
رویای آتش گرفته من
از خاکسترم آیا چون تو، چون ققنوس، تولدی دیگر خواهد بود؟
تا خود را آتشی افروزم؟


آه ای رویای من
بدان که اکنون ققنوس در خاطره های دور هم مرده است
و مردم افسانه اش می خوانند
تا زندان هنوز هم زندان باشد
و طبیعت، زندانی، در مسخ اندیشه انسان


ما سفر می کنیم
بر گرده موجود باشکوهی به نام زمین
و در میان معجزه های بیشمار
دنبال معجزه میگردیم


نگاه کن، همیشه قانون طبیعت یکیست
و ققنوس افسانه ایست در باور اندیشه ای که طبیعت را زندانی می کند



بروید
بروید برای ققنوس هم، چونان مردگانتان، فاتحه ای بخوانید
,و شاید که روزی برایتان فاتحه ای خواندند
تا مرگ باورتان شود



من اما سالها
در کوچه پس کوچه های این شهر دود آلود خاکستری
چشم بر آسمان دود آلودش، نشانه های ققنوس را جستجو کرده ام
تا اعجاز زندگی را باور کنم




من ققنوس را در خواب دیده ام
ققنوس در بلندی های سبلان لانه ای ساخته است
من می دانم
می دانم
در بلندی های سبلان راز بزرگی نهفته است
و ققنوس تنها نشانه آن راز بزرگ است

و این راز حکایت معجزه ایست

که در چشمان تو
جاریست







۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

جدال نور و تاریکی





خوب این همه نوشته یک بار هم تصویر








۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

دروغ







حالا دیگه اگه چیزی می نویسم نه به خاطر اینه که دلم واسه حرفهای ناگفته ام بسوزه، بلکه فقط واسه اینه که دیگه عادت کردم به نوشتن و عین یه معتاد که دوست داره ترک کنه و نمی تونه، دوست دارم که دیگه ننویسم ولی امیدوارم دست کم طاقت بیارم

آخه می دونی این روزها نوشتن هم دیگه فایده ای نداره، این روزها هر از چند گاهی قیافه اون جوون ایرانی تو تبلیغ بی بی سی فارسی میاد جلوی چشام که با لحن دلنشینش میگه :می دونی اینروزها چیه زندگی رو از همه بیشتر دوست دارم، اینکه هیچ وقت تنها نیستم و من بعدش تو دلم میگم: زکی .. تو می دونی من اینروزها از چیه زندگی بیشتر متنفرم، اینکه همیشه تنهام و ای کاش همون تکنولوژی که باعث شده اون جوون از تنهایی دربیاد می تونست به من هم کمک کنه که دست کم یه ذره از تنهایی هام کم شه که نه تنها نتونست، بلکه...ـ

گاهی دوتا آدم تنها به هم می رسن و هر کدوموشون عینهو یه آدم تشنه که تو دل کویر دنبال آب می گرده فکر می کنه کسی که روبروش ایستاده می تونه تنهایی شو پر کنه و تشنه کویر درونشو سیراب.
ولی می دونی چیه، تو کویر هیچ چیزی جز سراب وجود نداره و من دلم واسه هردوتای اونا می سوزه اونوقتی که می فهمن روبروشون یه سراب بیشتر نبوده، خب لابد باید دلم به حال خودم بسوزه دیگه!؟

و کویر باور کن که به اندازه وسعتش معنی داره، می دونی هیچ موجودیتی نمی تونه تو کویر دووم بیاره، حتی یه چشمه.
وقتی خوب نگاه می کنم می بینم کویر همه جا رو پوشنده، اینهو یه بیماری مسری. و حالا دیگه همهء جاهایی که یه روزهایی سرسبز بودن، مریضی کویر شدن گرفتن، شاید خاصیت گرم شدن کره زمین باشه، شاید هم یه جور آفت باشه، نمی دونم ولی ناخودآگاه یاد دعایی می افتم که کوروش توی وصیت نامه ش واسه سرزمینـ(مون) کرده که می گه: "خداوند این سرزمین را از دروغ، دشمن و خشکسالی محفوظ بدارد" و باورم نمی شه که آدمی که روی پاهاش راه می ره، بدون اینکه بالی رو شونه هاش داشته باشه چطور می تونسته اینقدر آینده نگر باشه !؟ از اون وقتها تا حالا شاید میلیونها... یا نه کسی چه می دونه شاید میلیاردها نفر این وصیت نامه رو خونده باشن، ولی شرط می بندم کمتر کسی تونسته بفهمه که چرا دروغ از نگاه کوروش اونقدر خطرناک بوده، اونقدری که اونو به اندازه دشمن و خشکسالی و شاید هم بیشتر مهلک می دونسته.

می بینی این کویریه که داره همه جا رو می گیره

آه من چقدر ساده لوح بودم که فکر می کردم که توی دل کویر هم میشه چشمه پیدا کرد!! ولی بهت حق می دم تو سرزمینی که وزیر کشورش به خاطر دروغ گویی هاش تمجید میشه دیگه هیچ انتظاری از امثال من و تو نمی شه داشت.

و باور کن این روزها مردم دارن یکی یکی کشته می شن بدون اینکه بدونن دشمن اصلیشون اسمش هست دروغ

دیگه نوشتن هم فایده ای نداره و تو می تونی مطمئن باشی که این شرح حال من توی همین روزهاست و دقیقا می تونی روی تاریخی که گوشه بالای سمت چپ این نوشته رقم خورده حساب باز کنی.




۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

آزادی










آزادی، آزادی، آزادی
دارند برای تو می جنگند
دروغ پشت دروغ
اصلاحات دروغین
محافظت دروغین اعتقادات پیامداران


آزادی، ای آزادی خفه خون گرفته دربند
دارند به اسم تو دروغ می گویند
زبان بگشای از کام پرخون
و تصویر کن صدای التماس پیچیده در دالانهای تودرتوی دیوارهای بی رحم اعتقادات زنگار گرفته را

هنوز پرنده در قفس نماد توست
اما اینبار بسته منقار به روبان اعتقاد
هنوز پرنده در قفس نماد توست
اما اینبار کز کرده از سنگدلی درد کشیده شدن ناخن ها

ای کاش می توانستی زبان بگشایی
زبان بگشایی از کام پرخون
و اندیشه های آشفته را اشاره ای کنی به جایی که ایستاده ای

ای کاش کام پرخون را آهی بیرون آید تا همگان بشنوند و ببینند و باورشان شود
که آزادی در قله کدامین کوه باشکوه ایستاده است و از ورای کوه
به کدامین چشم انداز پرفشرده زنده از سرزمین زندگی نگاه می کند

کسی تو را نمی بیند و نمی شنود و نمی فهمد
و من تازه فهمیده ام که سراسر زندگی مان شده است
تجربه خنگ نفهمیدن ها و نه فهمیدن ها
آزادی، آزادی ای آزادی باری که که روزگاری در ورای این زندگی
به تو بپیوندیم



۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

ترانه را تنها مگذار







باید صبور بود و اما مجالی هم نیست
و صبور باید می بودیم و مجالی هم نبود

باری مجالی نیست هر از این دست که بشود آرام آرام میوه های باورهایمان رابرق انداختی
و در سینه پاشیده اعتراض نور بر اغتشاش برگها، چیدنی



چندمین بار است که مجال را گم کرده ایم چونان که برای همیشه، آرامش را
روزگارمان به فنا خواهد رفت
و وقت بسیار تنگ است
صدای شکستن ثانیه ها به ما خواهد پیوست
و ما در پیوستگی صدای شکستن ثانیه ها خواهیم شکست
و بعد دوباره سکوتی سنگین، در نیستی ترانه خواهد بود
و صدای ملقمه ای خواهد بود گنگ از هذیان باورهای جذامی که از ابتدا بوده است


ترانه را ناقص مگذار، ما ترانه می خوانیم
در گریز از صدای ملقمه گنگ هذیان باورهای جذامی، ما ترانه می خوانیم

ترانه پرواز کرده است
و پا بر چیده است از اجتماع لجنزارهای بو گرفته مرگ
تا سراچه باغهای نور و رنگ

جایی که لبخند زندگی می پاشد و زندگی، لبخند
ترانه را تنها و ناقص مگذار ما ترانه می خوانیم








.

.
.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

ننه زندگی

.
.
.
.
.
.
.
صبحاي زود وقتي که از خواب پا ميشم
ننه زندگي
بهم لبخند مي زنه
منم بدون يه ذره رودرواسي
خودمو پرت مي کنم تو بغلش


اونجا ولی تو بغل گرم
ننه زندگي
خيلي شلوغ تر از ايناست
که بتوني آروم باشي
اونجا همه آدما
از سر و کول همديگه بالا ميرن
تا از ننه سهميه شون رو واسه اون روزبگيرن
ننه زندگي هم قربونش برم همه چي داره
يکي يکي سيني هاي مسيش رو بيرون مياره
از تو اونا سهمیه هر کیو راست، کف دستاش می ذاره


به اونايي که خيلي خيلي لاغرن
کاسه چشاشون افتاده بیرون و
شکمهاشون چسبيده تاق سينه شون
يه ذره آب و نون ميده


به اونايي که چاقن و
چشاي پف کرده و لپ هاي آويزون دارن و
شکم هاي گنده دارن
بره هاي کبابي و مرغاي بريون ميده


به بعضي که خمارن
زيرشلواريشونو تو جوراب مي ذارن و
همونجوري بقچه شون رو واسه نن جون ميارن
ننه زندگي، تو بقچه شون
ترياک و وافور، منقل و قليون ميده


به بعضي ها که قلدرن
از صبح تا شب به اين و اون گير مي دن و
کفر همه رو در ميارن
يا با يه لب تر کردنشون
باباي يارو رو جلو چشماش ميارن
يک کمي ميدون ميده


به زاهداي مسجدا
با اونايي که پشتشون صف ميکشن
يه عالمه گناه و ترس و دين، بدون ايمون ميده


به اونايي که لوسن و
زود از ننه قهر مي کنن و
هميشه به ننه زندگی، فحش های بدبد مي دن
ننه زندگي، بهشون
هر شب یه مهمون، لخت و عريون مي ده


به بعضي ها
که خوندنِ ننه زندگي رو دوست دارن
و عاشق آواز ننه ان
يا تار يا تنبور يا که يک چنگ يا ني انبون ميده


گاهی وقتا هم ننه
سفره واسه سوگلي هاش مي ندازه و بهشون
بگو و بخند با مزه قيمه بادنجون یا فسنجون ميده


همه کوچولوها رو ننه
فقط و فقط جون ميده


آخر سر هم به کسایی مثل من
يک دل پر خون ميده
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

آخرین پله

یه وقت اشتبباه نکنین

این یکی دیگه شعر نیست، راستش فکر میکنم آدما خیلی زود کلاه سرشون میره، مثل همین کلاهی که داشت یوایش یواش سر من میرفت اینی که آروم آروم داشتم یه جور ژست شاعر بودن به خودم میگرفتم ولی ایندفعه می خوام یه جور دیگه ساز بزنم، سبک تر، رها تر، و حرفهایی رو بزنم که خیلی وقته تو گلوم گیر کرده

بذارین صادقانه بگم من درست گیر کردم وسط یه مشکل تاریخی شاید هم ریشه اش برگرده به قبل از تاریخ، به اون زمانهای که سایه هایی از انسان های قوز کرده و کمر خمیده و سر به زیر با دست های بلند و کپل های آویزون تو شبهای مهتابی سر می خوردن و خودشونو از رو سینه این تپه رو اون یکی پرت می کردن و کش می اومدن و جمع میشدن و پچ پچ می کردن. اون وقتایی که آدما از شادی فتح شعله های آتیش تا صبح می رقصیدن و از خوشحالی پا به زمین می کوبیدن. درست نمی دونم ریشه مشکل من شاید هم به خیلی دورتر از اون وقتا برگرده شاید هم نه مربوط به یه روزگاری بعد از اون زمونها باشه، در هر صورت مشکل من اینه که نمی دونم رمز به دست آوردن خوشبختی چیه؟ چه مشکلیه !!!، شما می دونین جواب این سوال من چیه؟ چیه که باعث می شه بعضی ها همیشه تو خوشی و خوشبختی و سلامت زندگی کنن ولی بعضی های دیگه همیشه تو نکبت و بیماری و سختی و تاریکی و بدبختی؟ اصلا کسی می دونه منبع خوشبختی کجاست؟ من که نمی دونم! و اینو هم نمی دونم که اون بچه خورده سالی که همین حالا داره بالای پل عابر سر خیابون گدایی میکنه چه احساسی داره یا نه مادرش که چند قدم اونورتر صورت خودشو زیر چادرش پوشونده و از صبح تا شب اونجا نشسته و داره حال و آینده شو اونجوری رقم میزنه اون چه احساسی داره؟ نمی دونم ولی اینو می دونم که مطمئنا احساسش با احساس مرد سیاه پوست جوونی که داره ظاهرشو واسه سخنرانی توی جمع سران کشورهای مسلمان البته به عنوان رئیس جمهور یک کشور غیر مسلمان مرتب میکنه، فرق میکنه. آره منظورم باراک اوباما بود،
من فکر میکنم دیگه وقتش رسیده باشه که یکی راجع به این مشکل کاری بکنه. واقعا چه چیزی اون زن و بچش رو برای گدایی به پل عابر و باراک اوباما رو به محل سخنرانیش به قاهره کشونده؟! حتما خواهید گفت کارهای خودشون. ...!! البته !! ولی اونوقتها که آدما دور آتیشی که تازه کشفش کرده بودن دور هم زیر آسمون تاریک پرستاره کز کرده بودن شاید این مشکل نبود یا دست کم به این شدت نبود نسبت به حالایی که نور چراغ های شهر اونقدر آسمون رو روشن می کنه که ستاره ها به سختی دیده میشن،
نه این که بخوام کاسه داغ تر از آش بشم، نه، صادقانه بگم من بیشتر از هر کسی سنگ خودم رو به سینه می زنم چون فکر میکنم تا وقتی خودم نتونم یه راه خوب برای رسیدن به هدفم پیدا کنم، نمی تونم به بقیه هم نشون بدم.

و من شاید چند لحظه همون وقتی که زیر دوش هستم و آب گرم ملایم داره اندام لختم رو نوازش می ده و تمام سطح بدنم رو پوشنده و احساس صلح برام میاره بهترین احساس دنیا رو دارم، همون وقتی که طرح اندامم انگاری میون آب گرم ملایم و موسیقی دارن ترانه ای رو می سازن و می خونن از روزهایی که گذشتن از هزاران سال پیش تا حالا و روزهایی که تو مسیر رویاها دارن میان و به شوق همون ترانه ماهیچه های بدنم رو به حرکت وا میدارن. خوب این وقتیه که من بیشترین احساس خوشبختی رو تو اون لحظه دارم، کسی چه می دونه، بهتر از این هم آیا هست یا نه؟ آدما تا تجربه نکنن نمی تونن مقایسه کنن.
ولی من می دونم همیشه باید بهتر بشه، و همین آسودگی رو ازم میگره و احتمال اینکه حتی ممکنه این احساس هیچ وقت دیگه ای شکل نگیره. بنابراین باید بدونم رمز حرکت به سمت خوشبتخی چیه؟ و بعد اینکه چطوری همین قدر خوشبختی که دارم رو حفظش کنم، که البته احتمالا جواب دومی بی ربط به رمز خوشبتخی نیست و این نه تنها مشکل منه، بلکه مشکل همه ست
خوب خیلی ها به چیزی به اسم راز اعتقاد دارن، به چیزی با عنوان قانون جاذبه، ممکنه شما هم شنیده باشین، نه اینکه کاملا بهش بی اعتقاد باشم، نه، به این نتیجه رسیدم که موضوع خیلی پیچیده تر از این حرفهاست و راستشو بخواین فکر میکنم خیلی از افراد با این تفکر خودشون رو سر کار گذاشتن و البته عده ای هم با این تفکر واقعا موفق شدن یعنی دست کم به یه سری چیزایی که خواستن رسیدن اما من خوب که فکر میکنم می بینم خوشبختی آدما به هم گره خورده، شاید مثل یه تور ماهیگیری می مونه که هر گره ازش خوشبختی یک نفره، به نظر من شاید یک گره بتونه خودشو از بقیه گره ها بالاتر بکشونه، ولی بالاخره یه جایی بقیه گره ها محکم چسبیدنش، و اون گره برای اینکه بالاتر بره مجبوره بقیه گره های مجاورش رو هم بالاتر بکشونه
یه وقتی فکر نکنین مشکل حل شده ها نه مشکل من اینه که نمی دونم چه جوری یه گره خوشبختی باید بالاتر بره.
یعنی کسی نمی دونسته، که چه کارهایی آدما رو می ندازه تو مسیر خوشبختی و چه کارهایی باعث می شه پرت شن به سمت سیاه بختی؟!؟ راستش از حرفای خدا هم که بگذریم که انگاری خیلی پس پرده و غیر مستقیم بوده و تاثیر زیادی هم نداشته من یه حدسهایی می زنم و پیدا کردن جواب این سوال رو آخرین پله می دونم، بعد از اون اگه بتونم از این پله رد شم، حتما بهتون خواهم گفت که چکار کردم
.
.
.
.
.
.
.
.

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

طرح بغض

تو را نگاه ميکردم و تو
نگاه ثابتت در يک جايي پشت صورت من پخش ميشد
تو را صدا ميکردم و تو
مي گفتي
ساکت، گوش کن باز هم صداي درياست
و من گوش ميدادم
و در صداي دريا غرق ميشدم و
تو را ميديدم که بي تفاوت در حال جستجوي يک محصول جديد در يک مجله زرد هستي

عزيز من باز هم بيا

در لابلاي ورق های خاطره هاي خيس
چکه چکه اشک مرا بنويس

و با چنگ هاي زخم خورده جنون
طرحي از بغض من بکش به رنگ خون

بيا
اين روزهاي دم کرده از سکون و انزواي من، مال تو
و اين شبهاي لبريز از بغض و اشک و آه من که دیگر حتی کورسوي نور ستاره هايش هم در حال خاموشيست،باز هم مال تو



اما ... تو برايم سوغات چه آورده اي؟
سکوت؟! خوب است
برچسب هاي طرح جديد که روي پيشاني ميچسبند؟ راستی جنسشان مرغوب است؟
مجله هاي زرد؟ کتابهايي از شب اول قبر؟
بگو ديگر چه آورده اي
نقاشي هايت را جا گذاشته اي؟
اعتماد را چه؟ نياورده اي!؟

باشد
من ترانه اي از سکوت خواهم سرود
ترانه آدمهايي که برچسب هاي طرح جديد روي پيشانيشان چسبيده ست
آنهايي که مجله هاي زرد مي خوانند و تمام نکته هاي کتاب هاي شب اول قبر را خوب ميدانند
و به نقاشي هاي تو مي خندند
و اعتماد را مفهوم بيهوده اي مي دانند و به سادگي از ذهنشان بيرون مي رانند
.
.
.
.
.
.

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

قاصدکی در وزش باد

حالا خیالم از همه سو آسوده است
چرا که به قدر کافی شجاع شده ام که
تمام هستیم را به یکباره بسپارم به دست باد
و مانند قاصدک، سبک ریز، رها شوم در گلوی وزش گردباد باور آنهایی که هیچ گاه نمی خواهند ببرندم از یاد


دیگر هیچ کاری به کار تار عنکبوت های نشسته بر دلخوشی هایتان نخواهم داشت
و از باورهای کال سرما زده تان که ریخته اند بر پهنای اجتماع برگهای مطرود هم حتی یک دانه برنخواهم برداشت
برای من دیگر رنگهای مصنوعی گونه ها و لبها عشقی در بر نخواهد داشت
دیگر حتی نیاز به معشوقه هم نخواهم داشت


از این پس تنها میان آرامش آواز لالائی مادر لانه ای خواهم ساخت
و دلم را به دست لطافت های پنهان شده میان خشونت مرثیه مذهبی پدر خواهم داد
همان نوازش های پنهان شده در سرانگشتان ضمخت دستانش را می گویم


و پیراهنم را خواهم درید
و با تمام توان هزاران سال درد انسان را فریاد خواهم کشید
انسانی که از وقتی که خود را تنها دید تمام دنیا را به دنبال خدایش گشت
و حتی خودش را بارها برای خدای خود قربانی کرد اما هیچ صدایی از او نشنید
انسانی که هزاران سال است فریاد می کشد
.... خدایا تنهایی مرا می بینی؟

و هر روز صبحدم به هم آوایی سمفونی تولد روز گنجشک ها خواهم پیوست
و از گنجشکها راجع به آرامش آواز لالایی مادر خواهم پرسید
راستی مادر، این آرامش آواز لالایی هایت را از کجا می آوردی؟

.
.
.
.
.

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

دیوارهای بر خاک نشسته

من خراب بودم و تو آبادترین بودی
من پرشورترین بودم و اما تو آرامترین
چه دردآور بر وجودم می تاختی ای آرام
من در قفس بودم و اما تو آزادترین بودی و خود نمی دیدی


ای رام ترین آزاد قفس من را برای چه می خواهی؟ دیوانه ای!؟
من آزادی تو را آرزو میکردم
و تو
تو جایی در درون قفس من آرزو می کنی!؟


من وجودم تنها به ویرانه های دیوارهای کاهگلی روستایی می مانست
که گویی سال های سال است که محکوم به متروک بودن است
و معنای سقف را گم کرده است
و هر روز ویرانی اش را به دست باد میدهد
و باران را مهمان ضربه بر تارک باقی مانده هستی خویش می داند

عجیب ویرانه ای که در دل تلی از خاک چشم به آرمان شهر رویاها دوخته است!؟
تو زندگی در میان این دیوارهای بر خاک نشسته را جستجو می کردی!؟


چگونه این معما را حل می کردیم!؟
من خراب پرشور آزادی آرمان شهر رویاها
آزادی و آرامش تو را می جستم
توی آزاد و آرام و رام اما به ویرانه های درون من می تاختی
و تنها برای من قفس های تنگ می ساختی
و جایی برای خود درون آن قفس ها جستجو می کردی

بگو که ما چگونه می باید این معما را حل می کردیم؟
یا نه اصلا نگو
تو که تا بحال نگفته ای، دیگر نگو
دیگر نگو که باز هم دل بر قفس های تو باید بست
همیشه یادم خواهد ماند شعری را که برای سلام تو سرودم
و تو ساکت بودی
اگر آنروزها هیچ نگفته ای باز هم نگو
نگو که باز باید دل بر قفس های تو ببندم
و باور کنم که دیوارهای خراب درون من هستیشان را باید به خاک بسپارند
نگو که من مرده ام، نگو
.
.
.
.
.
.
.
.

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

درآستانه هنر

می دانم می دانم
اکنون در آستانه ایستاده ام
اما افسوس که بوی مرگ می دهم
بوی لجن می دهم


کسی مرا ندید
وقتی که از درون لنجزارهای بو گرفته مرگ و نکبت و ترس و تاریکی و شهوت می گذشتم کسی مرا ندید
حالا هم که ایستاده ام در آستانه روشن هنر باز هم کسی مرا نمی بیند


آهای ای نقش های ساده دل زنده روی بوم های نقاشی که با هم میرقصید
مرا هم با خود ببرید اگر چه بوی لنجزار می دهم

آهای ای رنگ های روشن که در کنار هم به صلح رسیده اید
با من هم آیا آشتی خواهید کرد؟ اگر چه بوی لجنزار می دهم

باور کنید من تنها از میان لجنزارهای متورم شده از مرگ گذشته ام
تنها
تنها
بی آنکه کسی دستم را گرفته باشد

آهای ای شفاف ترین آبها که همیشه بر روی بوم های نقاشی جاری هستید
آیا اندام بو گرفته من را می شوئید؟

ای آوازهای زنده، ای شفاف ترین آبها، ای نقش های زندگی، ای رنگهای صلح جو
من اکنون در آستانه روشنایی رویاهای زنده شما ایستاده ام
کسی صدای مرا نمی شنود؟

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

آسمان باکره

آسمان اندکی روشن شد
خروس صدای آمدن صبح را سر داد
صدای درهم غرولند ماشینها آهسته از دور شنیده میشد
من هم کنار پنحره ایستاده به آسمان نگاه میکردم
خروس صدای آمدن روز را سر میداد
آسمان داشت روشن تر شد
من به آسمان نگاه میکردم
و حس قریبی را در دل آسمان میدیدم

آسمان انگار داشت تمام معصومیتش را به شکل آوازی آشنا زیرلب نجوا می کرد
آری آسمان انگا دختری باکره بود که آوازی از معصومیتش می خواند

صدای آواز اولین گنجشک هم آمد
جیریک......جیریک
همه چیز بوی تازگی می داد
و آواز گنجشک شادمانی تازگی یک رویداد مبارک را در دل داشت
خروس همچنان داشت صدای آمدن روز را سر می داد و آسمان هم آرام آرام روشن تر میشد
بقیه گنجشکها و جکاوک ها هم به هم آوازی اولین گنجشک می پیوستند
و من می اندیشیدم
چگونه آسمان باکره آبستن روز است؟
چه کسی نطفه روز را شبها در دل آسمان می کارد؟

روز بدون درد متولد خواهد شد
هیاهوی آمدن روز تمام آسمان را پوشاند
و آسمان روز را زایید
صدای خروس دیگر نمی آمد
گنجشکها اما آواز شادیشان را همچنان سر میدادند
اما انسان بی تفاوت خمیازه ای کشید
سر بر زمین دوخت
به یکباره تکثیر شد
و تمام وسعت روز را پوشاند
روز ساده دل طفلک هم دل به دست انسان داد
قد کشید و گرم شد
گرم تر شد و از گرمای زیاد خود رنجید
بعد آهی کشید و خنک تر شد
سرد شد و خود را دید که چقدر از انسان کثیف شده است و بعد سردتر شد و بعدش غروب کرد و آرام مرد
بعد از مرگ روز دیگر صدای آواز هیچ گنجشکی نمی آمد

آسمان باکره اما برای فردا کودکی دیگر را برای انسان قربانی خواهد کرد
راستی چه کسی نطفه روز را شبها، در دل آسمان باکره می کارد؟
؟
؟
؟
.

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

جایی که رنگ معنی میدهد


انگار میان تمام موجهای سهمگینی که قلبم را صخره های خویش می پندارند
و محکم با هر ضربه شان قلبم را تکان می دهند
یک جریان روشنی از آرامش جاریست
آنگار میان تمام صداهای وهم و خیال
آوازی زنده و روشن شنیده میشود
انگار میان مرداب های بوگرفته زندگی
شفاف ترین و پاکترین آبها به اعماق قلبم میریزند
همانند خطی جیوه ای میان انبوهی از زرد که به ناگاه نمایان میشود
خطی از شجاعت میان انبوهی از ترس و ضعف و یاس
این چیست؟ نمیدانم
تنها می دانم این درست شبیه چیزیست که من
سالهای پیش وقتی که کودک خردسالی بودم
آنرا در میان سیب زمینی های خرد شده قیمه خاله اکرم دیدم
رنگی از آرامش
حسی از روشنی
انگار تمام درها به روی باغهای روشن پر از درختان انبوه سربرافراشته به آسمان نیلگون
و رشته های طلایی خورشید باز میشود
جایی که رنگ معنی می دهد

زیرزمین خانه ما

آه، چه کسی باور دارد که آفتاب زندگیش را همیشه می بخشد؟
چه کسی باور دارد که آفتاب تمام هستیش را به ایثار گذاشته است؟


اینجا همراه با این همه وسایل کهنه و بی ارزش
زیرزمین تنهای خانه ما
اکنون میان خاطره های صداهای قیژ قیژ چرخ های خیاطی
در امتداد مسیر فراموشی
با همراهی قهقه های مستانه کودکان آرزوهای بلند خستگی پیش میرود

آنروزها
زیر زمین خانه ما تنها دلش را به لامپهای 100 وات حبابی خوش کرده بود
و انگار می دانست
که آن پیرمرد کور ماردزادی که تمام تجربه اش از دیدن
تنها تصویری از تاریکی مطلق بود چه احساسی داشت




زیر زمین خانه ما انگار میدانست
تجربه لمس گرمای دستان کوچک کودکی خردسال
تمام تجربه پیرمرد در مسیر رسیدن تا مقصد گیج آشنایی همیشه پنهان بود




اما
زیر زمین خانه ما این را نمی دانست که آفتاب تمام هستیش را به ایثار گذاشته است
و نمی دانست که حتی گلهای بیار و حسن یوسف مادر هم که در پاسیوی خانه امان
کنار هم همیشه به هم فخر می فروختند
تنها تصورشان از آفتاب، نور گیر شیشه ای بالای سرشان بود




حالا دیگر خیلی دیر است
دیگر تمام شد
باور کن این جاده در انتها به ما خواهد خندید




و کسی نمی داند که آفتاب تمام هستیش را به ایثار گذاشته است
من از صدای قهقه ی سنگین جاده در انتها می ترسم



دیگر تمام شد
پیرمرد جان سپرد و مرد


پیرمرد مرد بی آنکه حتی بتواند برای یک بار هم که شده
تجربه ای از نور رو رنگ داشته باشد جان سپرد و مرد
و زیرزمین تنهای خانه ما هم در امتداد فراموشی پیش می رود


آهای ای خنده های مستانه کودکان باورهای بلند روشنایی که تنها و تنها خسته اید
و همراه با زیر زمین خانه تنهایی در امتداد فراموشی پیش میروید


باور کنید که آفتاب تمام هستیش را برای شما به ایثار گذاشته بود