۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

آزادی










آزادی، آزادی، آزادی
دارند برای تو می جنگند
دروغ پشت دروغ
اصلاحات دروغین
محافظت دروغین اعتقادات پیامداران


آزادی، ای آزادی خفه خون گرفته دربند
دارند به اسم تو دروغ می گویند
زبان بگشای از کام پرخون
و تصویر کن صدای التماس پیچیده در دالانهای تودرتوی دیوارهای بی رحم اعتقادات زنگار گرفته را

هنوز پرنده در قفس نماد توست
اما اینبار بسته منقار به روبان اعتقاد
هنوز پرنده در قفس نماد توست
اما اینبار کز کرده از سنگدلی درد کشیده شدن ناخن ها

ای کاش می توانستی زبان بگشایی
زبان بگشایی از کام پرخون
و اندیشه های آشفته را اشاره ای کنی به جایی که ایستاده ای

ای کاش کام پرخون را آهی بیرون آید تا همگان بشنوند و ببینند و باورشان شود
که آزادی در قله کدامین کوه باشکوه ایستاده است و از ورای کوه
به کدامین چشم انداز پرفشرده زنده از سرزمین زندگی نگاه می کند

کسی تو را نمی بیند و نمی شنود و نمی فهمد
و من تازه فهمیده ام که سراسر زندگی مان شده است
تجربه خنگ نفهمیدن ها و نه فهمیدن ها
آزادی، آزادی ای آزادی باری که که روزگاری در ورای این زندگی
به تو بپیوندیم



۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

ترانه را تنها مگذار







باید صبور بود و اما مجالی هم نیست
و صبور باید می بودیم و مجالی هم نبود

باری مجالی نیست هر از این دست که بشود آرام آرام میوه های باورهایمان رابرق انداختی
و در سینه پاشیده اعتراض نور بر اغتشاش برگها، چیدنی



چندمین بار است که مجال را گم کرده ایم چونان که برای همیشه، آرامش را
روزگارمان به فنا خواهد رفت
و وقت بسیار تنگ است
صدای شکستن ثانیه ها به ما خواهد پیوست
و ما در پیوستگی صدای شکستن ثانیه ها خواهیم شکست
و بعد دوباره سکوتی سنگین، در نیستی ترانه خواهد بود
و صدای ملقمه ای خواهد بود گنگ از هذیان باورهای جذامی که از ابتدا بوده است


ترانه را ناقص مگذار، ما ترانه می خوانیم
در گریز از صدای ملقمه گنگ هذیان باورهای جذامی، ما ترانه می خوانیم

ترانه پرواز کرده است
و پا بر چیده است از اجتماع لجنزارهای بو گرفته مرگ
تا سراچه باغهای نور و رنگ

جایی که لبخند زندگی می پاشد و زندگی، لبخند
ترانه را تنها و ناقص مگذار ما ترانه می خوانیم








.

.
.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

ننه زندگی

.
.
.
.
.
.
.
صبحاي زود وقتي که از خواب پا ميشم
ننه زندگي
بهم لبخند مي زنه
منم بدون يه ذره رودرواسي
خودمو پرت مي کنم تو بغلش


اونجا ولی تو بغل گرم
ننه زندگي
خيلي شلوغ تر از ايناست
که بتوني آروم باشي
اونجا همه آدما
از سر و کول همديگه بالا ميرن
تا از ننه سهميه شون رو واسه اون روزبگيرن
ننه زندگي هم قربونش برم همه چي داره
يکي يکي سيني هاي مسيش رو بيرون مياره
از تو اونا سهمیه هر کیو راست، کف دستاش می ذاره


به اونايي که خيلي خيلي لاغرن
کاسه چشاشون افتاده بیرون و
شکمهاشون چسبيده تاق سينه شون
يه ذره آب و نون ميده


به اونايي که چاقن و
چشاي پف کرده و لپ هاي آويزون دارن و
شکم هاي گنده دارن
بره هاي کبابي و مرغاي بريون ميده


به بعضي که خمارن
زيرشلواريشونو تو جوراب مي ذارن و
همونجوري بقچه شون رو واسه نن جون ميارن
ننه زندگي، تو بقچه شون
ترياک و وافور، منقل و قليون ميده


به بعضي ها که قلدرن
از صبح تا شب به اين و اون گير مي دن و
کفر همه رو در ميارن
يا با يه لب تر کردنشون
باباي يارو رو جلو چشماش ميارن
يک کمي ميدون ميده


به زاهداي مسجدا
با اونايي که پشتشون صف ميکشن
يه عالمه گناه و ترس و دين، بدون ايمون ميده


به اونايي که لوسن و
زود از ننه قهر مي کنن و
هميشه به ننه زندگی، فحش های بدبد مي دن
ننه زندگي، بهشون
هر شب یه مهمون، لخت و عريون مي ده


به بعضي ها
که خوندنِ ننه زندگي رو دوست دارن
و عاشق آواز ننه ان
يا تار يا تنبور يا که يک چنگ يا ني انبون ميده


گاهی وقتا هم ننه
سفره واسه سوگلي هاش مي ندازه و بهشون
بگو و بخند با مزه قيمه بادنجون یا فسنجون ميده


همه کوچولوها رو ننه
فقط و فقط جون ميده


آخر سر هم به کسایی مثل من
يک دل پر خون ميده
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

آخرین پله

یه وقت اشتبباه نکنین

این یکی دیگه شعر نیست، راستش فکر میکنم آدما خیلی زود کلاه سرشون میره، مثل همین کلاهی که داشت یوایش یواش سر من میرفت اینی که آروم آروم داشتم یه جور ژست شاعر بودن به خودم میگرفتم ولی ایندفعه می خوام یه جور دیگه ساز بزنم، سبک تر، رها تر، و حرفهایی رو بزنم که خیلی وقته تو گلوم گیر کرده

بذارین صادقانه بگم من درست گیر کردم وسط یه مشکل تاریخی شاید هم ریشه اش برگرده به قبل از تاریخ، به اون زمانهای که سایه هایی از انسان های قوز کرده و کمر خمیده و سر به زیر با دست های بلند و کپل های آویزون تو شبهای مهتابی سر می خوردن و خودشونو از رو سینه این تپه رو اون یکی پرت می کردن و کش می اومدن و جمع میشدن و پچ پچ می کردن. اون وقتایی که آدما از شادی فتح شعله های آتیش تا صبح می رقصیدن و از خوشحالی پا به زمین می کوبیدن. درست نمی دونم ریشه مشکل من شاید هم به خیلی دورتر از اون وقتا برگرده شاید هم نه مربوط به یه روزگاری بعد از اون زمونها باشه، در هر صورت مشکل من اینه که نمی دونم رمز به دست آوردن خوشبختی چیه؟ چه مشکلیه !!!، شما می دونین جواب این سوال من چیه؟ چیه که باعث می شه بعضی ها همیشه تو خوشی و خوشبختی و سلامت زندگی کنن ولی بعضی های دیگه همیشه تو نکبت و بیماری و سختی و تاریکی و بدبختی؟ اصلا کسی می دونه منبع خوشبختی کجاست؟ من که نمی دونم! و اینو هم نمی دونم که اون بچه خورده سالی که همین حالا داره بالای پل عابر سر خیابون گدایی میکنه چه احساسی داره یا نه مادرش که چند قدم اونورتر صورت خودشو زیر چادرش پوشونده و از صبح تا شب اونجا نشسته و داره حال و آینده شو اونجوری رقم میزنه اون چه احساسی داره؟ نمی دونم ولی اینو می دونم که مطمئنا احساسش با احساس مرد سیاه پوست جوونی که داره ظاهرشو واسه سخنرانی توی جمع سران کشورهای مسلمان البته به عنوان رئیس جمهور یک کشور غیر مسلمان مرتب میکنه، فرق میکنه. آره منظورم باراک اوباما بود،
من فکر میکنم دیگه وقتش رسیده باشه که یکی راجع به این مشکل کاری بکنه. واقعا چه چیزی اون زن و بچش رو برای گدایی به پل عابر و باراک اوباما رو به محل سخنرانیش به قاهره کشونده؟! حتما خواهید گفت کارهای خودشون. ...!! البته !! ولی اونوقتها که آدما دور آتیشی که تازه کشفش کرده بودن دور هم زیر آسمون تاریک پرستاره کز کرده بودن شاید این مشکل نبود یا دست کم به این شدت نبود نسبت به حالایی که نور چراغ های شهر اونقدر آسمون رو روشن می کنه که ستاره ها به سختی دیده میشن،
نه این که بخوام کاسه داغ تر از آش بشم، نه، صادقانه بگم من بیشتر از هر کسی سنگ خودم رو به سینه می زنم چون فکر میکنم تا وقتی خودم نتونم یه راه خوب برای رسیدن به هدفم پیدا کنم، نمی تونم به بقیه هم نشون بدم.

و من شاید چند لحظه همون وقتی که زیر دوش هستم و آب گرم ملایم داره اندام لختم رو نوازش می ده و تمام سطح بدنم رو پوشنده و احساس صلح برام میاره بهترین احساس دنیا رو دارم، همون وقتی که طرح اندامم انگاری میون آب گرم ملایم و موسیقی دارن ترانه ای رو می سازن و می خونن از روزهایی که گذشتن از هزاران سال پیش تا حالا و روزهایی که تو مسیر رویاها دارن میان و به شوق همون ترانه ماهیچه های بدنم رو به حرکت وا میدارن. خوب این وقتیه که من بیشترین احساس خوشبختی رو تو اون لحظه دارم، کسی چه می دونه، بهتر از این هم آیا هست یا نه؟ آدما تا تجربه نکنن نمی تونن مقایسه کنن.
ولی من می دونم همیشه باید بهتر بشه، و همین آسودگی رو ازم میگره و احتمال اینکه حتی ممکنه این احساس هیچ وقت دیگه ای شکل نگیره. بنابراین باید بدونم رمز حرکت به سمت خوشبتخی چیه؟ و بعد اینکه چطوری همین قدر خوشبختی که دارم رو حفظش کنم، که البته احتمالا جواب دومی بی ربط به رمز خوشبتخی نیست و این نه تنها مشکل منه، بلکه مشکل همه ست
خوب خیلی ها به چیزی به اسم راز اعتقاد دارن، به چیزی با عنوان قانون جاذبه، ممکنه شما هم شنیده باشین، نه اینکه کاملا بهش بی اعتقاد باشم، نه، به این نتیجه رسیدم که موضوع خیلی پیچیده تر از این حرفهاست و راستشو بخواین فکر میکنم خیلی از افراد با این تفکر خودشون رو سر کار گذاشتن و البته عده ای هم با این تفکر واقعا موفق شدن یعنی دست کم به یه سری چیزایی که خواستن رسیدن اما من خوب که فکر میکنم می بینم خوشبختی آدما به هم گره خورده، شاید مثل یه تور ماهیگیری می مونه که هر گره ازش خوشبختی یک نفره، به نظر من شاید یک گره بتونه خودشو از بقیه گره ها بالاتر بکشونه، ولی بالاخره یه جایی بقیه گره ها محکم چسبیدنش، و اون گره برای اینکه بالاتر بره مجبوره بقیه گره های مجاورش رو هم بالاتر بکشونه
یه وقتی فکر نکنین مشکل حل شده ها نه مشکل من اینه که نمی دونم چه جوری یه گره خوشبختی باید بالاتر بره.
یعنی کسی نمی دونسته، که چه کارهایی آدما رو می ندازه تو مسیر خوشبختی و چه کارهایی باعث می شه پرت شن به سمت سیاه بختی؟!؟ راستش از حرفای خدا هم که بگذریم که انگاری خیلی پس پرده و غیر مستقیم بوده و تاثیر زیادی هم نداشته من یه حدسهایی می زنم و پیدا کردن جواب این سوال رو آخرین پله می دونم، بعد از اون اگه بتونم از این پله رد شم، حتما بهتون خواهم گفت که چکار کردم
.
.
.
.
.
.
.
.

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

طرح بغض

تو را نگاه ميکردم و تو
نگاه ثابتت در يک جايي پشت صورت من پخش ميشد
تو را صدا ميکردم و تو
مي گفتي
ساکت، گوش کن باز هم صداي درياست
و من گوش ميدادم
و در صداي دريا غرق ميشدم و
تو را ميديدم که بي تفاوت در حال جستجوي يک محصول جديد در يک مجله زرد هستي

عزيز من باز هم بيا

در لابلاي ورق های خاطره هاي خيس
چکه چکه اشک مرا بنويس

و با چنگ هاي زخم خورده جنون
طرحي از بغض من بکش به رنگ خون

بيا
اين روزهاي دم کرده از سکون و انزواي من، مال تو
و اين شبهاي لبريز از بغض و اشک و آه من که دیگر حتی کورسوي نور ستاره هايش هم در حال خاموشيست،باز هم مال تو



اما ... تو برايم سوغات چه آورده اي؟
سکوت؟! خوب است
برچسب هاي طرح جديد که روي پيشاني ميچسبند؟ راستی جنسشان مرغوب است؟
مجله هاي زرد؟ کتابهايي از شب اول قبر؟
بگو ديگر چه آورده اي
نقاشي هايت را جا گذاشته اي؟
اعتماد را چه؟ نياورده اي!؟

باشد
من ترانه اي از سکوت خواهم سرود
ترانه آدمهايي که برچسب هاي طرح جديد روي پيشانيشان چسبيده ست
آنهايي که مجله هاي زرد مي خوانند و تمام نکته هاي کتاب هاي شب اول قبر را خوب ميدانند
و به نقاشي هاي تو مي خندند
و اعتماد را مفهوم بيهوده اي مي دانند و به سادگي از ذهنشان بيرون مي رانند
.
.
.
.
.
.

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

قاصدکی در وزش باد

حالا خیالم از همه سو آسوده است
چرا که به قدر کافی شجاع شده ام که
تمام هستیم را به یکباره بسپارم به دست باد
و مانند قاصدک، سبک ریز، رها شوم در گلوی وزش گردباد باور آنهایی که هیچ گاه نمی خواهند ببرندم از یاد


دیگر هیچ کاری به کار تار عنکبوت های نشسته بر دلخوشی هایتان نخواهم داشت
و از باورهای کال سرما زده تان که ریخته اند بر پهنای اجتماع برگهای مطرود هم حتی یک دانه برنخواهم برداشت
برای من دیگر رنگهای مصنوعی گونه ها و لبها عشقی در بر نخواهد داشت
دیگر حتی نیاز به معشوقه هم نخواهم داشت


از این پس تنها میان آرامش آواز لالائی مادر لانه ای خواهم ساخت
و دلم را به دست لطافت های پنهان شده میان خشونت مرثیه مذهبی پدر خواهم داد
همان نوازش های پنهان شده در سرانگشتان ضمخت دستانش را می گویم


و پیراهنم را خواهم درید
و با تمام توان هزاران سال درد انسان را فریاد خواهم کشید
انسانی که از وقتی که خود را تنها دید تمام دنیا را به دنبال خدایش گشت
و حتی خودش را بارها برای خدای خود قربانی کرد اما هیچ صدایی از او نشنید
انسانی که هزاران سال است فریاد می کشد
.... خدایا تنهایی مرا می بینی؟

و هر روز صبحدم به هم آوایی سمفونی تولد روز گنجشک ها خواهم پیوست
و از گنجشکها راجع به آرامش آواز لالایی مادر خواهم پرسید
راستی مادر، این آرامش آواز لالایی هایت را از کجا می آوردی؟

.
.
.
.
.

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

دیوارهای بر خاک نشسته

من خراب بودم و تو آبادترین بودی
من پرشورترین بودم و اما تو آرامترین
چه دردآور بر وجودم می تاختی ای آرام
من در قفس بودم و اما تو آزادترین بودی و خود نمی دیدی


ای رام ترین آزاد قفس من را برای چه می خواهی؟ دیوانه ای!؟
من آزادی تو را آرزو میکردم
و تو
تو جایی در درون قفس من آرزو می کنی!؟


من وجودم تنها به ویرانه های دیوارهای کاهگلی روستایی می مانست
که گویی سال های سال است که محکوم به متروک بودن است
و معنای سقف را گم کرده است
و هر روز ویرانی اش را به دست باد میدهد
و باران را مهمان ضربه بر تارک باقی مانده هستی خویش می داند

عجیب ویرانه ای که در دل تلی از خاک چشم به آرمان شهر رویاها دوخته است!؟
تو زندگی در میان این دیوارهای بر خاک نشسته را جستجو می کردی!؟


چگونه این معما را حل می کردیم!؟
من خراب پرشور آزادی آرمان شهر رویاها
آزادی و آرامش تو را می جستم
توی آزاد و آرام و رام اما به ویرانه های درون من می تاختی
و تنها برای من قفس های تنگ می ساختی
و جایی برای خود درون آن قفس ها جستجو می کردی

بگو که ما چگونه می باید این معما را حل می کردیم؟
یا نه اصلا نگو
تو که تا بحال نگفته ای، دیگر نگو
دیگر نگو که باز هم دل بر قفس های تو باید بست
همیشه یادم خواهد ماند شعری را که برای سلام تو سرودم
و تو ساکت بودی
اگر آنروزها هیچ نگفته ای باز هم نگو
نگو که باز باید دل بر قفس های تو ببندم
و باور کنم که دیوارهای خراب درون من هستیشان را باید به خاک بسپارند
نگو که من مرده ام، نگو
.
.
.
.
.
.
.
.

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

درآستانه هنر

می دانم می دانم
اکنون در آستانه ایستاده ام
اما افسوس که بوی مرگ می دهم
بوی لجن می دهم


کسی مرا ندید
وقتی که از درون لنجزارهای بو گرفته مرگ و نکبت و ترس و تاریکی و شهوت می گذشتم کسی مرا ندید
حالا هم که ایستاده ام در آستانه روشن هنر باز هم کسی مرا نمی بیند


آهای ای نقش های ساده دل زنده روی بوم های نقاشی که با هم میرقصید
مرا هم با خود ببرید اگر چه بوی لنجزار می دهم

آهای ای رنگ های روشن که در کنار هم به صلح رسیده اید
با من هم آیا آشتی خواهید کرد؟ اگر چه بوی لجنزار می دهم

باور کنید من تنها از میان لجنزارهای متورم شده از مرگ گذشته ام
تنها
تنها
بی آنکه کسی دستم را گرفته باشد

آهای ای شفاف ترین آبها که همیشه بر روی بوم های نقاشی جاری هستید
آیا اندام بو گرفته من را می شوئید؟

ای آوازهای زنده، ای شفاف ترین آبها، ای نقش های زندگی، ای رنگهای صلح جو
من اکنون در آستانه روشنایی رویاهای زنده شما ایستاده ام
کسی صدای مرا نمی شنود؟

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

آسمان باکره

آسمان اندکی روشن شد
خروس صدای آمدن صبح را سر داد
صدای درهم غرولند ماشینها آهسته از دور شنیده میشد
من هم کنار پنحره ایستاده به آسمان نگاه میکردم
خروس صدای آمدن روز را سر میداد
آسمان داشت روشن تر شد
من به آسمان نگاه میکردم
و حس قریبی را در دل آسمان میدیدم

آسمان انگار داشت تمام معصومیتش را به شکل آوازی آشنا زیرلب نجوا می کرد
آری آسمان انگا دختری باکره بود که آوازی از معصومیتش می خواند

صدای آواز اولین گنجشک هم آمد
جیریک......جیریک
همه چیز بوی تازگی می داد
و آواز گنجشک شادمانی تازگی یک رویداد مبارک را در دل داشت
خروس همچنان داشت صدای آمدن روز را سر می داد و آسمان هم آرام آرام روشن تر میشد
بقیه گنجشکها و جکاوک ها هم به هم آوازی اولین گنجشک می پیوستند
و من می اندیشیدم
چگونه آسمان باکره آبستن روز است؟
چه کسی نطفه روز را شبها در دل آسمان می کارد؟

روز بدون درد متولد خواهد شد
هیاهوی آمدن روز تمام آسمان را پوشاند
و آسمان روز را زایید
صدای خروس دیگر نمی آمد
گنجشکها اما آواز شادیشان را همچنان سر میدادند
اما انسان بی تفاوت خمیازه ای کشید
سر بر زمین دوخت
به یکباره تکثیر شد
و تمام وسعت روز را پوشاند
روز ساده دل طفلک هم دل به دست انسان داد
قد کشید و گرم شد
گرم تر شد و از گرمای زیاد خود رنجید
بعد آهی کشید و خنک تر شد
سرد شد و خود را دید که چقدر از انسان کثیف شده است و بعد سردتر شد و بعدش غروب کرد و آرام مرد
بعد از مرگ روز دیگر صدای آواز هیچ گنجشکی نمی آمد

آسمان باکره اما برای فردا کودکی دیگر را برای انسان قربانی خواهد کرد
راستی چه کسی نطفه روز را شبها، در دل آسمان باکره می کارد؟
؟
؟
؟
.

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

جایی که رنگ معنی میدهد


انگار میان تمام موجهای سهمگینی که قلبم را صخره های خویش می پندارند
و محکم با هر ضربه شان قلبم را تکان می دهند
یک جریان روشنی از آرامش جاریست
آنگار میان تمام صداهای وهم و خیال
آوازی زنده و روشن شنیده میشود
انگار میان مرداب های بوگرفته زندگی
شفاف ترین و پاکترین آبها به اعماق قلبم میریزند
همانند خطی جیوه ای میان انبوهی از زرد که به ناگاه نمایان میشود
خطی از شجاعت میان انبوهی از ترس و ضعف و یاس
این چیست؟ نمیدانم
تنها می دانم این درست شبیه چیزیست که من
سالهای پیش وقتی که کودک خردسالی بودم
آنرا در میان سیب زمینی های خرد شده قیمه خاله اکرم دیدم
رنگی از آرامش
حسی از روشنی
انگار تمام درها به روی باغهای روشن پر از درختان انبوه سربرافراشته به آسمان نیلگون
و رشته های طلایی خورشید باز میشود
جایی که رنگ معنی می دهد

زیرزمین خانه ما

آه، چه کسی باور دارد که آفتاب زندگیش را همیشه می بخشد؟
چه کسی باور دارد که آفتاب تمام هستیش را به ایثار گذاشته است؟


اینجا همراه با این همه وسایل کهنه و بی ارزش
زیرزمین تنهای خانه ما
اکنون میان خاطره های صداهای قیژ قیژ چرخ های خیاطی
در امتداد مسیر فراموشی
با همراهی قهقه های مستانه کودکان آرزوهای بلند خستگی پیش میرود

آنروزها
زیر زمین خانه ما تنها دلش را به لامپهای 100 وات حبابی خوش کرده بود
و انگار می دانست
که آن پیرمرد کور ماردزادی که تمام تجربه اش از دیدن
تنها تصویری از تاریکی مطلق بود چه احساسی داشت




زیر زمین خانه ما انگار میدانست
تجربه لمس گرمای دستان کوچک کودکی خردسال
تمام تجربه پیرمرد در مسیر رسیدن تا مقصد گیج آشنایی همیشه پنهان بود




اما
زیر زمین خانه ما این را نمی دانست که آفتاب تمام هستیش را به ایثار گذاشته است
و نمی دانست که حتی گلهای بیار و حسن یوسف مادر هم که در پاسیوی خانه امان
کنار هم همیشه به هم فخر می فروختند
تنها تصورشان از آفتاب، نور گیر شیشه ای بالای سرشان بود




حالا دیگر خیلی دیر است
دیگر تمام شد
باور کن این جاده در انتها به ما خواهد خندید




و کسی نمی داند که آفتاب تمام هستیش را به ایثار گذاشته است
من از صدای قهقه ی سنگین جاده در انتها می ترسم



دیگر تمام شد
پیرمرد جان سپرد و مرد


پیرمرد مرد بی آنکه حتی بتواند برای یک بار هم که شده
تجربه ای از نور رو رنگ داشته باشد جان سپرد و مرد
و زیرزمین تنهای خانه ما هم در امتداد فراموشی پیش می رود


آهای ای خنده های مستانه کودکان باورهای بلند روشنایی که تنها و تنها خسته اید
و همراه با زیر زمین خانه تنهایی در امتداد فراموشی پیش میروید


باور کنید که آفتاب تمام هستیش را برای شما به ایثار گذاشته بود