۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

ماه کج




تقصیر تو نبود کجی یک عادت دیرینه همگانی بود

ماه کج ایستاده و بود و من می اندیشیدیم

به افسانه دیرین شکستن
و حکایت کج رفتن
و باز من که بیهوده
افق را راست می دیدم
و آن هم راست اما، نبود


و انحنا و کجی عادت دیرینه ما بود و ماه
و از پس اینهمه کجروی
هزار بار قصه هم خوابگی بود و عشق
تولد بود و طلوع
و هم از پس آنها باز هم کجی بود و انحنا


و باز من مانده ام که این همه کجی آیا
برای رعایت حال ما بود
یا که حال ما مراعات این هم کجی می نمود

محور زمین را می گویم، کجی


تقصیر تو نیست کجی یک عادت دیرینه همگانیست

اما فقط یک بار
فقط یک باربیا به مرتبت ما که غافل از قائده گردش این خاک می چرخیم
بیا و راست باش و راست بگو

یا نه اصلن کج باش
ولی راست بگو

یا حتی
کج بگو
ولی
راست باش



۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

تسبیح یاد تو



تسبیح یاد تو آدمیان خاکی این روزگار را
چنان به قعر کشیده است
که شیوایی کلام آخرین قاصدان امداد هم
بیهوده
در هیچ
تمام میشود

بشارت دروغین بیهوده بود
و آری
این ماییم که هزاران سال است
که سرگردانیم


و یاد تو چنان وهمی از آرامش است
که بزرگترین جانیان قرن را هم حتی
درون آیینه اشان
به قدیسان رهایی
بدل میکند


در این میانه تو خود
اکنون در انتظار کدام عاشق نوپا ایستاده ای؟
که باز این قصه دراز هزاران ساله را
تکرارش کنی
و هم سرمست شوی از اعتیاد آدمی به عشق
و تکرار آدمی و تکثیر آدمی




۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

تصویر خاموش



از لحظه ای که غربت آیینه ها را شناختم
دیگر با هر نم تشنه ای
از هر ابر دروغین بی بارانی
تصویر گلدانهای پرپژمرده خاموشم
ناگاه
پر می شود از خیس ترین طراوت گلهای شعمدانی

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

سرگذشت انسان

من ایستاده ام
در میان سردرگمی
که تمام آدمیان روی خاک را دربرگرفته است
من نیز بسان هم نوعان خویش سردرگمم
که عاقبت چه خواهد شد؟

من ایستاده ام
روبرویم مه
پشت سر اما
یادم هست



من یک باره پرتاب شدم میان اقیانوس
چشمم که باز شد
تصویری بود از حرکت مدام حجم های سایه وار
و حجم ها که به شکل صداها بودند
صدای مدام زندگی که هرلحظه آرام آرام شفاف تر میشد
و لبهای مادر بود که که بهم می خورد و درحالیکه مرا نگاه می کرد، گویی که نام مرا صدا میکرد


در اعماق اقیانوس جایی که نور هم حتی نبود
بوی سنجد اما بود
و تمام حجم های سایه وار که مدام در اطراف ما می چرخیدند


مادر در گوشه ای از اعماق آبها دار قالی به پا کرده بود
و طرح اسب دریایی را بر زمینه ای قرمز می بافت
مادر از بافتن و آواز خواندن در اعماق آبها لذت می برد
و آوازی زمزمه می کرد که حاصلش برای من آرامش بود
پدر در کف اقیانوس اما به دنبال آب می گشت



آنجا همواره جنگ میان حجم های سایه وار بر سر آب
تمام اقیانوس را گویی در بر می گرفت و
انگار کسی می گفت دیگر مجالی برای ماندن نیست
باید رفت
خاطرات پدر پر بود از شکار کوسه ها و جنگ میان حجم های سایه وار
تلخی، تمام خاطرات پدر را دربر گرفته بود


باید از اعماق آبها بیرون رفت
باید رفت و در سایه سار درختان زندگی کرد
باید رفت
گنجشکها در کنار دیگر پرندگان منتظر ما هستند



و من پای بر خشکی نهادم و ایستادم
و درکنارم هزارانی از نسل خویش دیدم


پشت سر دریا
روبرو جنگل

جنگل اما سخت وحشی تر از دریا بود
هم نسلان من یکی یکی قربانی می شدند
انگار که باتلاق ها و گرگها و مارها
باهم برای از پا درآوردن تک تک هم نسلان من سالها
منتظر بودند
گویی کسی به ما می گفت:
وحشی شوید
وحشی شوید تا از نیش مارها و شکارگرگها و دام باتلاق ها در امان باشید
وحشی شوید وحشی شوید


و خیلی ها هم وحشی میشدند و به جان بقیه می افتادند
و حتی هم نسلان خویش را هم می کشتند


در جای جای آن جنگل مخوف
وحشی های پرسال تر از گذشته که آنجا بودند
زنها و مردهای سپید پوشی را از درختان به دار آویخته بودند و
و بر گرد آنان فریاد می کشیدند
این عاقبت کسی است که ما را وحشی میداند


روبرویمان کوههای غول آسا صف کشیده بودند
وقتی که جنگل را پشت سر نهاده بودیم


ما از سخت ترین گذرگاههای آن کوهها گذشتیم
پشت آن کوهها سرزمینی هست که گنجشکهایش
شاید در کنار دیگر پرندگان بسان پرستوها
در انتظار قدمهای آدمیان هستند


پشت آن کوهها آما هیچ سرزمین آنچنان که ما میپنداشتیم نبود
پشت آن کوهها شهری بود فرو رفته در خفقان
فرورفته در سیاهی دودی که از سوختن های مدام ارزش های انسان پدید می آمد
فرو رفته در سیاهی قیری که بی رحمانه از درو دیوار و راه به مردم می چسبید
و گاه به شکل رودی جریان می یافت
رودی از قیر که اما بوی شیر میداد


پشت آن کوهها اما هیچ سرزمینی آنچنان که ما می پنداشتیم نبود
پشت آن کوهها شهری بود
که مرگ بر آن فرمانروایی می کرد و زندگی
در گوشهای ویرانه شهر زانوی غم بغل کرده بود


ما آمدیم
اینجا هیچ آیا گنجشکی هست که
که ورود ما را منتظر باشد


گنجشکها اما گویی قبل از ما ورود آدمیان را
با سنگ آدمیان و قلب خویش جشن گرفته بودند


و در آسمان شهر تنها کلاغهای سیاهی بودند
که رسم چگونه با انسان زیستن را
خوب می دانستند و
آدمها نیز کلاغ وار زندگی کردن را
از آنها می آموختند
کلاغ این حیوان زبان بسته ی بد آواز
بیش از آنکه خود فکرش را کند
به انسان می آموخت
اکنون من اینجا هستم درسرزمینی که هرجا میروی نام خدا می شنوی
اما جز قیر و کلاغ و دود و جامه سیاه چیزی نمی بینی

آری من اینجا هستم در سرزمین قیر و کلاغ و دود و جامه سیاه
آیا هیچ کس صدای مرا نمی شنود؟
من آمده ام و باخود طرح اسب دریایی را بر روی قالی قرمز آورده ام
من آمده ام و با خود آواز مادر را آورده ام
من آمده ام و با خود بوی سنجد را آورده م

آیا هیچ کس اینجا بوی سنجد، نمی خواهد؟


۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

یاغی


یادت هست آیا؟
ای یاغی
که چگونه وحشی شده ایم و سخت
بر هستی خویش می تازیم
و جولان میدهیم بر ویرانه های خویش

یادت هست آیا؟
ای یاغی
که چگونه تاب نیاوردیم از زخم دشنه های هم نوعان خویش
و استخوانمان از مغز تیر می کشید تا مغزمان بر استخوان فلج شد

و هیچ نیندیشیدیم
و فریادمان تا آسمان رفت و بر فرق سرهامان فرود آمد

و بعد
ما یاغی شدیم





یادت هست آیا؟
ای یاغی
که قهرمانمان در مه، در سکوت در صبح دم کی جان سپرد؟
که بعد خونش را
باران با خود به خاکش برد

و کدام اسطوره بود که او را کشت
و ما گریستیم بر رنگ سیاه
و هر کس که رنگش سیاه بود
زآن پس، مرد

باورت هست آیا؟
ای یاغی
که ما نام قهرمانمان را فراموش کرده ایم
و ایستاده ایم و خیره گشته ایم
بر التهاب آسمان که تیره به ویرانه های ما میبارد

باورت هست آیا؟
ای یاغی
که ما...
به اعتماد می خندیم، به شک آفرین می گوییم
از عشق می ترسیم
دوستی را نشان ضعف می دانیم
و اسارت را دوست داریم
و شادی را به غم فروخته ایم
و دروغگوها را دوست داریم
و هر کس راست بگوید او را
ساده لوحش می پنداریم
و دوست داریم که همیشه کور باشیم
و کر باشیم
و از هر چیز واقعیست سخت می ترسیم
و از عریانی خویش هم حتی
بیزاریم



باورت هست آیا؟
ای یاغی، ای دوست
که روزگاری ما باهم دوست بوده ایم؟



.

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

شکوفه های فروردین


شکار در کمين شکارگر نشسته است
سکوت، آغوش موسيقي را طلب ميکند
باران، تشنه زمين است

فصل هاي بيمار سال
همه در اميد بهارند
و شکوفه هاي فروردين
سرخوش از طراوييدنند

و اين زمین خسته را اميد ديگرست براي آزادي

.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

کلید


برای اینکه درونت روشن بشه، به زدن یک کلید نیاز داری
و اون کلید اونقدر بهت نزدیکه که انگار زیر انگشتت باشه
پس فشارش بده، منتظر چی هستی؟

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

چاره این است که قوی تر باشم





من هیچگاه به اندازه وسعت آن رویایی که برای خود ساخته ام
قوی نبوده ام
و تنها چاره این است که قوی تر باشم

کسی به من گفت که راه تا رویا از کدام دریچه گذر خواهد گذشت

گفت: یک بار ناخواسته متولد میشوی و بار دیگر
باید خود خواست

وهیچ رویایی در تولد دوباره رویا نیست و هرچه هست واقعیت است
و پیش از آن، هیچ واقعیتی واقعی نیست و هرچه هست توهم است

گفت: آن زخم که از میان آیینه تا آسمان می پاشید،
بعد از تولد دوباره، تمام خواهد شد

و آن مرد که در میان کوه و برف مرده بود بعد از آن
دوباره زنده خواهد شد

گفت: هر کسی برای زندگی دوراه دارد
یا دوباره متولد شود و در رویایش زندگی کند
یا در رویایش بیمرد و در توهم زندگی کند

گفتم: من ضعیف تر از وسعت آن رویایی هستم که برای خود ساخته ام
و تنها چاره این است که قوی تر باشم

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

آخرین لحظه ها، در غشای ماندگی



مي پيچد
آن حجم کوچک سرخ و طلایی
و مي پيچد
و باز هم بايد بپيچد و بپيچد
و با هر پيچيدني
يک صحنه ديگر
يک صحنه تکراري ديگر
و باز هم یک حس بیگانه
دنياهايش را بسته است
و راهش را مسدود کرده است
و اين عذاب
و اين عذاب بي پايان
که بازهم بايد بپيچيد و بپيچيد


احمد، دلم براي تُنگ ماهي ات
و براي شاه ماهي ات
براي همان تُنگي که بوي ماندگي گرفته بود
براي همان تُنگي که بوي رخوت گرفته بود
و براي آن شيشه اي که داشت مي پوسيد
و براي آن شاه ماهي که شاه تُنگ کوچکي بود که محصورش ميکرد

و هیچ گاه هيچ همراهي را
ياراي زندگي در قلمروش نبود
تنگ شده
و من نمي دانم چرا، اما
بد جور احساس همدردي با شاه ماهيت را دارم

احمد، در خاطرم هست که هميشه دوست داشتي از طبيعيت، تکه اي را براي خود جاودانه کني
اگر شده يک خرگوش، يک سگ، يک جيرجيرک و يا يک شاه ماهي
بدون آن که بداني هميشه
همه چيز برايت جاودانه خواهد ماند

آخر، شاه ماهي تُنگ کوچک بلورينت
هواي ماندگي مگر نمي دانست؟



مي پيچم
و مي پيچم
و باز هم بايد بپيچم و بپيچم
و با هر بار پيچيدنم يک صحنه ديگر
يک صحنه تکراري ديگر
وباز انگارحس یک غشای بیگانه
راه تمام روياهاي من را مسدود کرده است
و من فقط به خاطرات يک پل عابر دل خوش ميکنم
به چشمان کوچک بي گناهي
که طرح مردي را که سنگين راه ميرود
براي هميشه در خاطرش حک کرده است
مردي که در چشمانش خجالت جاري بود

رحمان! اميدواري بيهوده نمي دهم
اما چشمان تو نگاهش را
به قله هاي بلندي دوخته است

رحمان! گفتم که اين قصه روزگار است
قصه من است
قصه توست
اميدواري بيهوده نمي دهم
اما در نگاه تو، يک چيز آشنا، موج ميزند
که زخم هاي يک شاه ماهي را محو مي کند
که غصه هاي يک شاه ماهي را مي شويد


به احمد گفتم: ...مرا می بخشی؟
آخر، شاه ماهيت زياده زنده مانده بود
و بیش از انتظار تاب آورده بود
فلس هايش ديگر بو گرفته بود
و کسي بايد کاري مي کرد
شاه ماهي کوچکت
از دستان من انگار هواي رودخانه کرده بود
تصميم من نبود و من نمي دانم اما
شايد مي خواست آخرين لحظه هاي زندگيش را
بر عرياني رودخانه ها جشن بگيرد

سردت شده، مي فهم
سرما حريف خاطرات تو نخواهد شد
سرما حتي توان از هم پاشيدن روياهايت را هم نخواهد داشت
مي دانم، مي دانم

خواهش ميکنم
نگو چرا ميان آن کودکان بازيگوش
که شادماني يک استخر آخر هفته را مي رقصند
جاي تو خالي است
گفتم که ! ...
نگاه تو به قله هاي بلند غرور و افتخار گره خورده است

آه، من چه بيهوده زندگي را به داوری نشسته ام
او از ميان حس گنگ وبیگانه که دنياهايش را بسته بود، گريخت
و من ماندم و یک لایه گنگ که راه روياهايم را بسته است

حالا حس لحظه هاي آخر شاه ماهي را مي فهمم
آن هنگام که ديگر
جاني براي ماندن نداشت


کسی هست
که در آنسوي حجمهء حجم هاي آشفته
در انتظار من است
کسی که با وجودش گرمی می بخشد

ودر دستانش سازیست که با صدایش مستی می ریزد
و از چشمانش روشنی می روید
و در هر تحرکش
از آستینش بابونه و اطلسی می پاشد
و پوستش بوی گندم می دهد

کسی که غم ماهی های زندانی را می فهمد
و هنوز عطر سنجد را فراموش نکرده است
و خاطره چلچله ها را فراموش نکرده است
و در نگاهش، زنجیر مفهوم بیگانه ایست
و اندامش از قالب انسان تجاوز نکرده است
و در هیئت مردگان فرو نرفته است


زیاده ایستاده ام
زیاده انتظار زندگی در این غشای بستهء ماندگی، کشیده ام
اندامم بوی ماندگی گرفته است
کسی باید کاری کند
و می دانم
که از ورای حجمهء حجم های آشفته
بوی رودخانه می آید
بوی دریا
بوی آرامش
باید بروم
دلم برای رحمان تنگ خواهد شد

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

کوچک فرشتگان زخمی







شادانِ خنده هایت از استقامت طاقت فرسایی که بر شانه هایم
غرور را در بسترت به بالین می آورد
بی سرپناه تر نبود
که در شمارگان باد می وزید


و اینان از هجومِ هرزهء هوای دم کرده و مسموم می لرزند
ورنه این کوچک فرشتگان
اگر ای کاش سازشان زخمی نبود
درهم شکستن بلورهای آخر دنیا را هم حتی هراسشان نبود

کوچک فرشتگان اگر از دستهایشان خون نمی چکید
ایوانِ این همه از کوچه، خانه ها را به رقص می کشیدند

و اینان
اگر که در تاراجِ روزگار، زخمی نمی شدند
بر بوم خاطراتمان مستی به رنگ می کشیدند
اینان، این کوچک فرشتگان زخمی



.