۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

شعر تو







شعرت، خیس از عبور مکرر از گذاران حجمه های آشوب ذهن در خالی تن
و به دور از چشمان روشن رویا

شعرت، امتداد یک درک شکوهمند و تکنوازی در یک سمفونی بزرگ
و باز شعرت، دلش می سوزد از وسعت ویرانی رویای نمناک باغ بعد از باران.

باید برای مرثیه ویرانی رویاها اشکی ریخت
این داستان تازه سرآغاز یک انجماد بزرگ است
آری شعرت اعجازی بزرگ است
چونانکه لرزش دستان من


من برای آیینه ام عزاداری میکنم
و برای آن روز انجماد بزرگ اشک می ریزم
من برای ماهی ها اشک نمی ریزم
برای پرند ه ها هم اشک نمی ریزم

من برای جهالت خودم اشک می ریزم
برای خورشید اشک میریزم
که گرمایی نتوانست خالی کند در ذهن قندیل های یخ بسته بر پیشانی زمین

من برای لرزش دستانم اشک میرزیم
که بی تصور گرما میلرزد و تمام می شود
و تن به ویرانی رویا می سپارد که در نبودنش حجمه های خالی تن ریشه می گستراند به دیواره های رگهای خواب

آری شعرت اعجاز بزرگیست آن چنان که لرزش دستان من در تصور نیستی گرمای نور



۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

من خمار





در کوچهء سرد ایستاده بود
یک بطری شراب در دستش بود
شانه هایش خسته افتاده
موهایش پریشان
مست
چشمش به سوی من چرخید و انگار مرا ندید
و مستانه بی هدف چرخید
گفتم: مرا ندیدی؟
گفت: فکر کنم، نه
گفتم: شرابی که می نوشی از انگور کدام آبادیست؟
...گفت:دیوانه

اگر از انگورهای این ویرانه ها شرابی بود!؟
که ساکنینش در حسرت زندگی، نمی مردند

گفتم: تو مست تر از آنی که مرده ها را بشناسی
گفت: و تو دیوانه تر از آنی که مست بودن من را تشخیص دهی

باز سرش را چرخاند، سنگین نگاهم کرد و
بطریش را به زمین کوبید و شکست

گفت:لعنت بر هرچیز که آدم را مست می کند
گفتم: تو انگار مست به دنیا آمده باشی

گفت: خودت چه؟
گفتم: من... خمار به دنیا آمده ام. خمار
گفت: آه پاییز مستیم را می پراند، هوشیارم میکند
دوست دارم از هوشیاری پاییز مست شوم
گفتم: شاید بهار هم فصل مست شدن من باشد
گفت: بهار، فقط مرا خمار میکند ... خمار
و باز گفت: آخر ای دیوانه
تو چه می فهمی
از احساس غربت آن پرنده ای که در بهت تیره ابرهای پاییزی، توان پروازش نیست
آخر چه می فهمی وقتی توان پروازش نیست، بالهای رنگیش را می بیند و
آخرین لحظه های پروازش را... آخر چه می فهمی

و دیگر هیچ نگفت و آرام تا آنتهای کوچه شب زده رفت و در دهلیز تاریکی گم شد

گفتم: برو... ای تنها مست کوچه های شهر دیوارهای خماری... برو
برو پیش از آنکه مستیت به خماری بدل شود برو
من اما خماریم را در کوچ باغ های آرزو خواهم مرد
پیش از آنکه در مردابهای تنهایی دفن شوم
اما گوش کن، این حقیقت است که دارد آواز می خواند
نگو چرا نمی بینی، چون کسی حقیقت را در تاریکی نمی بیند
:فقط کوش کن این حقیقت است که می خواند
صنوبر های عریان
خسته اند
و شاپرکهای شادی
غمگینند و
خورشید آزادی
....خاموش است و


او رفته بود
:و من باز میگفتم
و بی حضور ماه در شب
کسی نمی تواند حقیقت را ببیند، باور کن
و شب حقیقت را به باد نفروخته است
شب فقط معنی رنگ را نمی بیند
شب فقط کور است
شب فقط تاریک است
اما
شب حقیقت را به باد نمی فروشد
به باد نمی فروشد
به باد نمی فروشد

او رفته بود
و من می گفتم
تو برو
من تا خمارِ رنگهای ندیده
من تا خمارِ آب چشمه های عشق نچشیده
من تا خمارِ این آسمان نبوسیده
مست خواهم شد
برو
و مدادهای رنگیت را هم با خود ببر
تا شرابت را رنگ کنی
تا بال هایت را رنگ کنی
تا خاطراتت را رنگ کنی
و آوازم را و شعرهایت را
و حقیقتی را که در قلبت پنهان کرده ای

من قاصدک ها را مست خواهم شد
بهار را مست خواهم شد
و تن پیر برگهای طلایی پاییز نارنجی را مست خواهم شد
و خماریم را به بیدهای مجنون خواهم سپرد
و خماریم را در زیر باران اسید این شهر مردگان خواهم شست
یا در گوش جاده های نرسیدن نجوا خواهم کرد
و یا در لابلای قصه های ناتمام پنهان خواهم کرد

:او رفته بود و من می گفتم
برو، من شعر هایت را مست خواهم شد

مهم نیست، برو
مهم نیست که آسمان شهر دلش برای بادبادکها تنگ باشد
مهم نیست که ستاره های شبهایمان خاموش باشند
چه اهمیتی دارد وقتی که ابرهای باران مسمومند
و نفس های باد آلودست
چه اهمیتی دارد

دیوارهای این شهر آشفته هم در خماری آزادی ویران خواهند شد
برو به فکر رنگ شرابت باش
پیش از آنکه مستیت به خماری بدل شود
برو و در غربت بهت زده آسمان خاکستریت آرام گیر

که من سرانجام در غروب آتش گرفته بال های ققنوس، خواهم سوخت



۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

برای "شاید آخرین شعمدانی" هانیه







به برگها گفتم که هر پاییزی را بهاری باید
مگر که من در یخهای زمستان گیر نکرده ام؟
می ترسم
می ترسم و از سرمای وحشی این روزگار می لزرم
و این یخهای بیرحم انگار که با من لج کرده باشند که به برگها گفتم هر پاییزی را بهاری باید

نه
چشمان یخ زده
...چکه چکه چکیدن قطره های آب را بر تن برگهای سبز بهار نخواهند دید، مگر که

...مگر که
اندک گرمای محبوس این وجود خاموش، از اتصال سرانگشت دستان یک آشنا بر انگشتانم، راه به قلبی دگر گیرد و آرامشی همیشگی بپذیرد




۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

برای پدر

دستانت بوي اناب مي دهد
و قلبت هآونگيست
که تندي عطر زنجبيل
هميشه
در مخيله اش انبوه است
دوستت دارم پدر