۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

زخمی درون آیینه




زخمی در آیینه میگرید
زخمی میان ارواح مردگان
زخمی در آسمان




و در شب تب دار
مغز ستاره ها تیر می کشد
راه از میان گورها می گذرد
و باد از قهقه مرگ می لرزد


زخمی در آیینه تا آسمان می پاشد
و ارواح مردگان در سوگ زندگان می گریند


ای فاتحان شکست
ای فاتحان شکست


شک
در نبض رگهای سبز زندگی جاری شد


زخمی میان آواز چکاوکهاست
که در ترنم باران درد میگیرد
و در هوای متورم ساکن، آرام میگیرد


ای فاتحان شک
ای فاتحان شک


خیابانهای مرده
پراکندن زخم را جشن میگیرند


رگهای سبز آسمان خشکیدند
و فریاد کودکان برهنه در وحشت از
تن کبود متورم ابرهای وحشی
در چشم آسمان کر شد




زخمی بروی مردمک چشم آهوان
زخمی میان طعم شیر
زخمی درون قلب زنبورهای عسل


ای فاتحان بیهودگی
ای فاتحان بیهودگی


سلولهای مرده کبود
و اندام متورم نشخوارکنندگان زندگی
با نفس های آلوده پیر
در اتحاد شومشان
بر جاری زلال چشمه ها تاختند


ای فاتحان مرگ
ای فاتحان مرگ
ای فاتحان کویرهای تشنگی


ای فاتحان شوربختی
ای فاتحان شوربختی

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

بانوی آتش






باران نمی بارد
باران نمی بارد و تنها بادیست، وحشی و خشک
که بر روزگارم وزیدن می گیرد
و در گذر از اندیشه هایم، ناگاه گر می گیرد
و خاطرات سوخته ام را باز به آتش می کشد

نفس های سوخته ام
در اتحاد منجمد بی تفاوتی ها در سینه ام
سیخ می شوند و قلبم
باز می ایستد و آنگاه
چهره ات با لبخندی سرد
در آسمان خاطرم
پدیدار میشود

دستان تاول زده ام را بر شلاله گیسوی ابریشمینت می کشم
تا لکه های سوخته سیاه، از چهره آرزوهای سوخته ات، برچینم

و یاد می آورم
انگشتانت جادوگران آرامش بودند
که لطافت را از آتش آرزوهایت بیرون کشیده بودند
و دستانت پیام آوران آن عشقی بودند که خود در میان قلب آتش گرفته ات
محصور و سرگردان، می سوخت

شانه هایت، پناهگاه کبوتران خسته عاشق پیشه ای بودند که شامگاهان
در گرمای خواب آوریش می آرمیدند که از تنور گداخته قلبت
در زیر پوستت رخنه می جست
و چشمانت راویان داستانهای شکار و شکارگر

آه
که اکنون شلاله گیسوان آتشینت رقصی در باد میکند
که آسمان این دشت خاموش را تنها و تنها از سرخ، روش کرده است

آه که قصر گندم زارها در غروب آتش گرفته آرزوهایمان سوختند و سوختند و سوختند
و تنها این مواج آتشین گیسوانت، رقصان
در این باد وحشی و خشک
وحشی و خشک، مردمک چشمانم را می خشکاند

من اما آخرین نفس های سوخته ام را
بر فلس های پریشان ماهی ها
بر پرهای خسته پرندگان
توان آه کشیدنم نخواهد بود
تا بر آیینه غبار گرفتهء روزگار هم آغوشی امان
تا آخرین آخرینش، تا آخرین آخرینش
"ها" کنم