۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

بانوی آتش






باران نمی بارد
باران نمی بارد و تنها بادیست، وحشی و خشک
که بر روزگارم وزیدن می گیرد
و در گذر از اندیشه هایم، ناگاه گر می گیرد
و خاطرات سوخته ام را باز به آتش می کشد

نفس های سوخته ام
در اتحاد منجمد بی تفاوتی ها در سینه ام
سیخ می شوند و قلبم
باز می ایستد و آنگاه
چهره ات با لبخندی سرد
در آسمان خاطرم
پدیدار میشود

دستان تاول زده ام را بر شلاله گیسوی ابریشمینت می کشم
تا لکه های سوخته سیاه، از چهره آرزوهای سوخته ات، برچینم

و یاد می آورم
انگشتانت جادوگران آرامش بودند
که لطافت را از آتش آرزوهایت بیرون کشیده بودند
و دستانت پیام آوران آن عشقی بودند که خود در میان قلب آتش گرفته ات
محصور و سرگردان، می سوخت

شانه هایت، پناهگاه کبوتران خسته عاشق پیشه ای بودند که شامگاهان
در گرمای خواب آوریش می آرمیدند که از تنور گداخته قلبت
در زیر پوستت رخنه می جست
و چشمانت راویان داستانهای شکار و شکارگر

آه
که اکنون شلاله گیسوان آتشینت رقصی در باد میکند
که آسمان این دشت خاموش را تنها و تنها از سرخ، روش کرده است

آه که قصر گندم زارها در غروب آتش گرفته آرزوهایمان سوختند و سوختند و سوختند
و تنها این مواج آتشین گیسوانت، رقصان
در این باد وحشی و خشک
وحشی و خشک، مردمک چشمانم را می خشکاند

من اما آخرین نفس های سوخته ام را
بر فلس های پریشان ماهی ها
بر پرهای خسته پرندگان
توان آه کشیدنم نخواهد بود
تا بر آیینه غبار گرفتهء روزگار هم آغوشی امان
تا آخرین آخرینش، تا آخرین آخرینش
"ها" کنم





۱ نظر:

  1. باور كن اين مرثيه آنقدر عاشقانه است، كه مرده هم باشي اگر، زنده مي شوي و دست هايت آب مي شوند در شعله هاي شمعي كه مي سوزم و اين عاشقانه آنقدر مرثيه است كه زنده هم باشي اگر، جاذبه گوري سرد، چشم هايم را خواهد چكيد...آغوشي ببند سخت بر من، كه خسته ام از نوازش سرد تنهائي

    پاسخحذف