۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

آخرین لحظه ها، در غشای ماندگی



مي پيچد
آن حجم کوچک سرخ و طلایی
و مي پيچد
و باز هم بايد بپيچد و بپيچد
و با هر پيچيدني
يک صحنه ديگر
يک صحنه تکراري ديگر
و باز هم یک حس بیگانه
دنياهايش را بسته است
و راهش را مسدود کرده است
و اين عذاب
و اين عذاب بي پايان
که بازهم بايد بپيچيد و بپيچيد


احمد، دلم براي تُنگ ماهي ات
و براي شاه ماهي ات
براي همان تُنگي که بوي ماندگي گرفته بود
براي همان تُنگي که بوي رخوت گرفته بود
و براي آن شيشه اي که داشت مي پوسيد
و براي آن شاه ماهي که شاه تُنگ کوچکي بود که محصورش ميکرد

و هیچ گاه هيچ همراهي را
ياراي زندگي در قلمروش نبود
تنگ شده
و من نمي دانم چرا، اما
بد جور احساس همدردي با شاه ماهيت را دارم

احمد، در خاطرم هست که هميشه دوست داشتي از طبيعيت، تکه اي را براي خود جاودانه کني
اگر شده يک خرگوش، يک سگ، يک جيرجيرک و يا يک شاه ماهي
بدون آن که بداني هميشه
همه چيز برايت جاودانه خواهد ماند

آخر، شاه ماهي تُنگ کوچک بلورينت
هواي ماندگي مگر نمي دانست؟



مي پيچم
و مي پيچم
و باز هم بايد بپيچم و بپيچم
و با هر بار پيچيدنم يک صحنه ديگر
يک صحنه تکراري ديگر
وباز انگارحس یک غشای بیگانه
راه تمام روياهاي من را مسدود کرده است
و من فقط به خاطرات يک پل عابر دل خوش ميکنم
به چشمان کوچک بي گناهي
که طرح مردي را که سنگين راه ميرود
براي هميشه در خاطرش حک کرده است
مردي که در چشمانش خجالت جاري بود

رحمان! اميدواري بيهوده نمي دهم
اما چشمان تو نگاهش را
به قله هاي بلندي دوخته است

رحمان! گفتم که اين قصه روزگار است
قصه من است
قصه توست
اميدواري بيهوده نمي دهم
اما در نگاه تو، يک چيز آشنا، موج ميزند
که زخم هاي يک شاه ماهي را محو مي کند
که غصه هاي يک شاه ماهي را مي شويد


به احمد گفتم: ...مرا می بخشی؟
آخر، شاه ماهيت زياده زنده مانده بود
و بیش از انتظار تاب آورده بود
فلس هايش ديگر بو گرفته بود
و کسي بايد کاري مي کرد
شاه ماهي کوچکت
از دستان من انگار هواي رودخانه کرده بود
تصميم من نبود و من نمي دانم اما
شايد مي خواست آخرين لحظه هاي زندگيش را
بر عرياني رودخانه ها جشن بگيرد

سردت شده، مي فهم
سرما حريف خاطرات تو نخواهد شد
سرما حتي توان از هم پاشيدن روياهايت را هم نخواهد داشت
مي دانم، مي دانم

خواهش ميکنم
نگو چرا ميان آن کودکان بازيگوش
که شادماني يک استخر آخر هفته را مي رقصند
جاي تو خالي است
گفتم که ! ...
نگاه تو به قله هاي بلند غرور و افتخار گره خورده است

آه، من چه بيهوده زندگي را به داوری نشسته ام
او از ميان حس گنگ وبیگانه که دنياهايش را بسته بود، گريخت
و من ماندم و یک لایه گنگ که راه روياهايم را بسته است

حالا حس لحظه هاي آخر شاه ماهي را مي فهمم
آن هنگام که ديگر
جاني براي ماندن نداشت


کسی هست
که در آنسوي حجمهء حجم هاي آشفته
در انتظار من است
کسی که با وجودش گرمی می بخشد

ودر دستانش سازیست که با صدایش مستی می ریزد
و از چشمانش روشنی می روید
و در هر تحرکش
از آستینش بابونه و اطلسی می پاشد
و پوستش بوی گندم می دهد

کسی که غم ماهی های زندانی را می فهمد
و هنوز عطر سنجد را فراموش نکرده است
و خاطره چلچله ها را فراموش نکرده است
و در نگاهش، زنجیر مفهوم بیگانه ایست
و اندامش از قالب انسان تجاوز نکرده است
و در هیئت مردگان فرو نرفته است


زیاده ایستاده ام
زیاده انتظار زندگی در این غشای بستهء ماندگی، کشیده ام
اندامم بوی ماندگی گرفته است
کسی باید کاری کند
و می دانم
که از ورای حجمهء حجم های آشفته
بوی رودخانه می آید
بوی دریا
بوی آرامش
باید بروم
دلم برای رحمان تنگ خواهد شد

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

کوچک فرشتگان زخمی







شادانِ خنده هایت از استقامت طاقت فرسایی که بر شانه هایم
غرور را در بسترت به بالین می آورد
بی سرپناه تر نبود
که در شمارگان باد می وزید


و اینان از هجومِ هرزهء هوای دم کرده و مسموم می لرزند
ورنه این کوچک فرشتگان
اگر ای کاش سازشان زخمی نبود
درهم شکستن بلورهای آخر دنیا را هم حتی هراسشان نبود

کوچک فرشتگان اگر از دستهایشان خون نمی چکید
ایوانِ این همه از کوچه، خانه ها را به رقص می کشیدند

و اینان
اگر که در تاراجِ روزگار، زخمی نمی شدند
بر بوم خاطراتمان مستی به رنگ می کشیدند
اینان، این کوچک فرشتگان زخمی



.