۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

ققنوس در آغوش سبلان








دیگر توان رفتنش نبود
و باید می نشست تا دلیل غرور شکوهمند سبلان را درمی یافت
این بود که ققنوس در آغوش آرامش آن کوه غریو، آرام گرفت

گفت: آسمان
ساده و صاف
و تهیدست و بلند

سبلان گفت:
و زمین
رمزآلود
و فرودست اما ثروتمند

گفت: زیر این آسمان بلند
کاشفان حقیقت بسیارند

سبلان گفت: بر فراز زمین اما
عاشقان صعود کمیاب

ققنوس فکرآلود، زیر لب گفت:
عاشقان صعود....

اما مجال صعودشان دیگر شاید نیست
همه در حال سقوطند
و کاشفان حقیقت محبوس

سبلان گفت: کاشفان حقیقت...
روزگارمان به عقب رانده شدست انگار


ققنوس گفت: من از آتش و درد و خون و جنون سخن می گویم
که تمام وسعت سرزمین ها را پوشاندست

سبلان اندیشید: برای تهنیت فصل شکفتن گلها، چه باید کرد؟

و باز ققنوس گفت: و روزگار دروغ، آفت عشق
سبلان گفت: و زنجیر بر پای صعود، اعماق سقوط

گفت: ابراهیم اگر که در آتش طبیعتش نسوخت
حال در آتش کینه مردمانش در حال سوختن است

سبلان گفت:
مردمان ابراهیم... مردمان ابراهیم ... مردمان ابراهیم
مردمان موسی، مردمان عیسی، مردمان محمد
آنان دوزخ را برگزیدند
و ای کاش چنین نمی کردند!!


ققنوس گفت: ای کاش کسی برای کاشفان حقیقت کاری می کرد

سبلان اما اندیشید:
پیام داران در آتش.... پیام داران درآتش ... پیام داران درآتش
و گفت:
پار و پیرار برف پیری بارید
آنان دوزخ را برگزیدند و ای کاش چنین نمی کردند

باران تیرماه خبر مرگ میلیونها مرغ دریا و خشکی را آورده بود
و باران شهریور بوی جسد دلفین ها را
زنبورهای عسل به کوچ می روند
به کوچ گم شدن
و خورشید انگار رغبت تابیدنش بر زمین دیگر نیست
و کویرها وسعت میگرند
و چشمه ها می خشکند


و باز باخود اندیشید:
مردمان ابراهیم... مردمان ابراهیم... مردمان ابراهیم
آنها دوزخ را گزیده اند و ای کاش چنین نمی کردند!
آه ای شوربختان
به تماشای فرو ریختن بهشتتان نشسته اید

ققنوس گفت: سفره مردم بوی کافور می دهد
سبلان اندیشید: زنبورهایی که عسل می پروانیدند اکنون در کوچ هیچستان، مرگ را برگزیده اند

ققنوس گفت: خونابه از چشمان کاشفان حقیقت جاریست
سبلان گفت: برای تهنیت فصل شکفتن گلها، کاری باید کرد


ققنوس آرام گرفت و اندیشید: برای تهنیت شکفتن گلهای دامنه های سبلان چه باید کرد؟
و چند قطره اشک در گوشه چشمانش، شکل گرفت و جاری شد
و چکید و شعله کشید
و پاره آتش روی سنگهای صبور سبلانش پاشید

سبلان آه کشید
روز خاموشی آواز تمامی مرغان را دید
و از دل لرزید
و تمام وجود آن کوه غریو
با شرم و احساس شکست، لرزید

ناگهان ققنوس، چیع مظلومانه ای از ژرفنای وجودش کشید و
بال بگشود و برخاست




۱ نظر:

  1. روزگارمان به عقب رانده شدست انگار
    باید بگم انگار نه مطمئنا
    فوق العاده بود پسر!

    پاسخحذف