۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

ققنوس






در هر لحظه حادثه ای عظیم شکل می گیرد
یک جاندار
ما داریم سفر میکنیم
بر گرده یک موجود باشکوه
ما داریم در شگفتی ها سفر میکنیم
ما داریم در معجزه زندگی میکنیم
ما فقط از معجزه های تکراری خسته ایم
و معجزه های جدید می خواهیم
تا شگفتی شان را باور کنیم







واقعیت وجود ققنوس
اکنون افسانه ایست
تا زندان هنوز زندان باشد
برای موجودی چون انسان

ققنوس دیریست که گم شده
تا باورش کنیم
که واقعیت وجودش معجزه ایست
چونان واقعیت وجود انسانی که طبیعت
در مسخ قانون اندیشه اش زندانیست
اینست که زندان هنوز برای انسان زندان است


شاید می بایست برای یکدگر
چونان ققنوس گم می شدیم
تا شاید باورمان میشد که
وجودمان برای هم معجزه ایست

و این چهره ها
هیچ کس یادش نمی آید
که چهره ها تمام تاریخ را نگاشته اند
و اکنون را هم با تمام معجزاتش در حال نگارشند

و هیچ کس باورش نمی شود که چشم ها سخن می گویند
و کسی زبان چشم ها را نمی فهمد تا باورش شود که ما در امتداد تاریخ ثبت خواهیم شد

ما حتی چشم های همدیگر را فراموش کرده ایم
ققنوس که معجزه ایست گم شده در خاطره های دور تاریخ

چشم هایمان معجزه های بی شمارند
حالیکه همیشه بر آنها چشم پوشیده ایم
و این قانون طبیعت است


آه ای طبیعت، من از آن خود گذشته ام
آزادی اول از آن توست تا آنکه سهم من باشد
و من می دانم بی آزادی تو
آزادی من بی معنیست

من دیری
در کوچه پس کوچه های این شهر خاکستری
چشم بر آسمان خاکستریش
ققنوس را جستجو می کردم




رویای من
رویای من
رویای آتش گرفته من
از خاکسترم آیا چون تو، چون ققنوس، تولدی دیگر خواهد بود؟
تا خود را آتشی افروزم؟


آه ای رویای من
بدان که اکنون ققنوس در خاطره های دور هم مرده است
و مردم افسانه اش می خوانند
تا زندان هنوز هم زندان باشد
و طبیعت، زندانی، در مسخ اندیشه انسان


ما سفر می کنیم
بر گرده موجود باشکوهی به نام زمین
و در میان معجزه های بیشمار
دنبال معجزه میگردیم


نگاه کن، همیشه قانون طبیعت یکیست
و ققنوس افسانه ایست در باور اندیشه ای که طبیعت را زندانی می کند



بروید
بروید برای ققنوس هم، چونان مردگانتان، فاتحه ای بخوانید
,و شاید که روزی برایتان فاتحه ای خواندند
تا مرگ باورتان شود



من اما سالها
در کوچه پس کوچه های این شهر دود آلود خاکستری
چشم بر آسمان دود آلودش، نشانه های ققنوس را جستجو کرده ام
تا اعجاز زندگی را باور کنم




من ققنوس را در خواب دیده ام
ققنوس در بلندی های سبلان لانه ای ساخته است
من می دانم
می دانم
در بلندی های سبلان راز بزرگی نهفته است
و ققنوس تنها نشانه آن راز بزرگ است

و این راز حکایت معجزه ایست

که در چشمان تو
جاریست







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر