۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

برای "شاید آخرین شعمدانی" هانیه







به برگها گفتم که هر پاییزی را بهاری باید
مگر که من در یخهای زمستان گیر نکرده ام؟
می ترسم
می ترسم و از سرمای وحشی این روزگار می لزرم
و این یخهای بیرحم انگار که با من لج کرده باشند که به برگها گفتم هر پاییزی را بهاری باید

نه
چشمان یخ زده
...چکه چکه چکیدن قطره های آب را بر تن برگهای سبز بهار نخواهند دید، مگر که

...مگر که
اندک گرمای محبوس این وجود خاموش، از اتصال سرانگشت دستان یک آشنا بر انگشتانم، راه به قلبی دگر گیرد و آرامشی همیشگی بپذیرد




۱ نظر: