۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

تسبیح یاد تو



تسبیح یاد تو آدمیان خاکی این روزگار را
چنان به قعر کشیده است
که شیوایی کلام آخرین قاصدان امداد هم
بیهوده
در هیچ
تمام میشود

بشارت دروغین بیهوده بود
و آری
این ماییم که هزاران سال است
که سرگردانیم


و یاد تو چنان وهمی از آرامش است
که بزرگترین جانیان قرن را هم حتی
درون آیینه اشان
به قدیسان رهایی
بدل میکند


در این میانه تو خود
اکنون در انتظار کدام عاشق نوپا ایستاده ای؟
که باز این قصه دراز هزاران ساله را
تکرارش کنی
و هم سرمست شوی از اعتیاد آدمی به عشق
و تکرار آدمی و تکثیر آدمی




۳ نظر:

  1. براستی سرگردانی هزاران ساله ما ازچه بود...
    تسبیح یادش...
    آدمیان خاکش...
    قاصدان امدادش...

    ویا.....

    پاسخحذف
  2. دلم تنگ است برای معصومیتی که دل تنگ را در تُنگ باور های سپید میگذاشت.... و دنیا چه وارونه بود از پشت بلور... و چه دوست داشتنی تر بود وارونگی... حباب هایی که پر بود از آرزوهای رنگ رنگ...
    دلی که میتپید برای لحظه ای که انگشتانم گره میخورد لای انگشتانی که دروغ میبافتند و مرا غرق میکرد در رویاهای خیس... و چه دوست داشتنی بود وارونگی... حباب هایی که پر بود از آرزو های رنگ رنگ...
    نمیدنم کدام باد وحشی بلورم را شکست و وارونگیم را وارونه کرد... و جان دادم در اندوه دقایقی خیس لا به لای شمعدانی هایی که خاک هایشان ترک ترک، تر میشد و جان میگرفتند و حباب هایی که پوچ شد...
    و چه دوست داشتنی بود وارونگی...
    من چه میدانستم...
    گمان میکردم با سر در هوا راه میرویم و درختان- شاخه هایشان که ریشه ها بودند-
    حالا به همین آخربن نفس ها قسم که این دنیای واقعی گیج و سرد است و من نمبفهمم بارانش را وقتی از آسمان به زمین میریزد و مرمی که با پا روی زمین میدوند و چتر دارند که مبادا خیس شوند...
    چه دوست داشتنی بود وارونگی.... دلم تنگ است!

    پاسخحذف