۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

سرگذشت انسان

من ایستاده ام
در میان سردرگمی
که تمام آدمیان روی خاک را دربرگرفته است
من نیز بسان هم نوعان خویش سردرگمم
که عاقبت چه خواهد شد؟

من ایستاده ام
روبرویم مه
پشت سر اما
یادم هست



من یک باره پرتاب شدم میان اقیانوس
چشمم که باز شد
تصویری بود از حرکت مدام حجم های سایه وار
و حجم ها که به شکل صداها بودند
صدای مدام زندگی که هرلحظه آرام آرام شفاف تر میشد
و لبهای مادر بود که که بهم می خورد و درحالیکه مرا نگاه می کرد، گویی که نام مرا صدا میکرد


در اعماق اقیانوس جایی که نور هم حتی نبود
بوی سنجد اما بود
و تمام حجم های سایه وار که مدام در اطراف ما می چرخیدند


مادر در گوشه ای از اعماق آبها دار قالی به پا کرده بود
و طرح اسب دریایی را بر زمینه ای قرمز می بافت
مادر از بافتن و آواز خواندن در اعماق آبها لذت می برد
و آوازی زمزمه می کرد که حاصلش برای من آرامش بود
پدر در کف اقیانوس اما به دنبال آب می گشت



آنجا همواره جنگ میان حجم های سایه وار بر سر آب
تمام اقیانوس را گویی در بر می گرفت و
انگار کسی می گفت دیگر مجالی برای ماندن نیست
باید رفت
خاطرات پدر پر بود از شکار کوسه ها و جنگ میان حجم های سایه وار
تلخی، تمام خاطرات پدر را دربر گرفته بود


باید از اعماق آبها بیرون رفت
باید رفت و در سایه سار درختان زندگی کرد
باید رفت
گنجشکها در کنار دیگر پرندگان منتظر ما هستند



و من پای بر خشکی نهادم و ایستادم
و درکنارم هزارانی از نسل خویش دیدم


پشت سر دریا
روبرو جنگل

جنگل اما سخت وحشی تر از دریا بود
هم نسلان من یکی یکی قربانی می شدند
انگار که باتلاق ها و گرگها و مارها
باهم برای از پا درآوردن تک تک هم نسلان من سالها
منتظر بودند
گویی کسی به ما می گفت:
وحشی شوید
وحشی شوید تا از نیش مارها و شکارگرگها و دام باتلاق ها در امان باشید
وحشی شوید وحشی شوید


و خیلی ها هم وحشی میشدند و به جان بقیه می افتادند
و حتی هم نسلان خویش را هم می کشتند


در جای جای آن جنگل مخوف
وحشی های پرسال تر از گذشته که آنجا بودند
زنها و مردهای سپید پوشی را از درختان به دار آویخته بودند و
و بر گرد آنان فریاد می کشیدند
این عاقبت کسی است که ما را وحشی میداند


روبرویمان کوههای غول آسا صف کشیده بودند
وقتی که جنگل را پشت سر نهاده بودیم


ما از سخت ترین گذرگاههای آن کوهها گذشتیم
پشت آن کوهها سرزمینی هست که گنجشکهایش
شاید در کنار دیگر پرندگان بسان پرستوها
در انتظار قدمهای آدمیان هستند


پشت آن کوهها آما هیچ سرزمین آنچنان که ما میپنداشتیم نبود
پشت آن کوهها شهری بود فرو رفته در خفقان
فرورفته در سیاهی دودی که از سوختن های مدام ارزش های انسان پدید می آمد
فرو رفته در سیاهی قیری که بی رحمانه از درو دیوار و راه به مردم می چسبید
و گاه به شکل رودی جریان می یافت
رودی از قیر که اما بوی شیر میداد


پشت آن کوهها اما هیچ سرزمینی آنچنان که ما می پنداشتیم نبود
پشت آن کوهها شهری بود
که مرگ بر آن فرمانروایی می کرد و زندگی
در گوشهای ویرانه شهر زانوی غم بغل کرده بود


ما آمدیم
اینجا هیچ آیا گنجشکی هست که
که ورود ما را منتظر باشد


گنجشکها اما گویی قبل از ما ورود آدمیان را
با سنگ آدمیان و قلب خویش جشن گرفته بودند


و در آسمان شهر تنها کلاغهای سیاهی بودند
که رسم چگونه با انسان زیستن را
خوب می دانستند و
آدمها نیز کلاغ وار زندگی کردن را
از آنها می آموختند
کلاغ این حیوان زبان بسته ی بد آواز
بیش از آنکه خود فکرش را کند
به انسان می آموخت
اکنون من اینجا هستم درسرزمینی که هرجا میروی نام خدا می شنوی
اما جز قیر و کلاغ و دود و جامه سیاه چیزی نمی بینی

آری من اینجا هستم در سرزمین قیر و کلاغ و دود و جامه سیاه
آیا هیچ کس صدای مرا نمی شنود؟
من آمده ام و باخود طرح اسب دریایی را بر روی قالی قرمز آورده ام
من آمده ام و با خود آواز مادر را آورده ام
من آمده ام و با خود بوی سنجد را آورده م

آیا هیچ کس اینجا بوی سنجد، نمی خواهد؟


۳ نظر:

  1. عطری غریب در باغستان مشت هایت پیچیده گویی در تمام تنم گلوله ای شده که سمت هراس آلودترین زوایای جهانم را نشانه گرفته با طراوت نوشته هایت مرا در پیراهنم تکان دادی در ترنم سومین ماه بهار را بر آخرین پله ها دنبال کردم تو را دیدم در خیالی خیس

    پاسخحذف
  2. گلاب شعرت را نزدم بیاور تا که وضوی سازم
    و سوی قبله ی موعود
    و سوی تابش چشمان آرزومندت
    در مسیر باد نشسته بودم که نام شما سایه مرا لرزاند ای مهربان
    من همکنون فریاد را به مانند پرچم لرزان در باد رها خواهم ساخت با تمام سینه می نوشمو فریاد بر می دارم mh

    پاسخحذف