۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

دیوارهای بر خاک نشسته

من خراب بودم و تو آبادترین بودی
من پرشورترین بودم و اما تو آرامترین
چه دردآور بر وجودم می تاختی ای آرام
من در قفس بودم و اما تو آزادترین بودی و خود نمی دیدی


ای رام ترین آزاد قفس من را برای چه می خواهی؟ دیوانه ای!؟
من آزادی تو را آرزو میکردم
و تو
تو جایی در درون قفس من آرزو می کنی!؟


من وجودم تنها به ویرانه های دیوارهای کاهگلی روستایی می مانست
که گویی سال های سال است که محکوم به متروک بودن است
و معنای سقف را گم کرده است
و هر روز ویرانی اش را به دست باد میدهد
و باران را مهمان ضربه بر تارک باقی مانده هستی خویش می داند

عجیب ویرانه ای که در دل تلی از خاک چشم به آرمان شهر رویاها دوخته است!؟
تو زندگی در میان این دیوارهای بر خاک نشسته را جستجو می کردی!؟


چگونه این معما را حل می کردیم!؟
من خراب پرشور آزادی آرمان شهر رویاها
آزادی و آرامش تو را می جستم
توی آزاد و آرام و رام اما به ویرانه های درون من می تاختی
و تنها برای من قفس های تنگ می ساختی
و جایی برای خود درون آن قفس ها جستجو می کردی

بگو که ما چگونه می باید این معما را حل می کردیم؟
یا نه اصلا نگو
تو که تا بحال نگفته ای، دیگر نگو
دیگر نگو که باز هم دل بر قفس های تو باید بست
همیشه یادم خواهد ماند شعری را که برای سلام تو سرودم
و تو ساکت بودی
اگر آنروزها هیچ نگفته ای باز هم نگو
نگو که باز باید دل بر قفس های تو ببندم
و باور کنم که دیوارهای خراب درون من هستیشان را باید به خاک بسپارند
نگو که من مرده ام، نگو
.
.
.
.
.
.
.
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر