۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

قاصدکی در وزش باد

حالا خیالم از همه سو آسوده است
چرا که به قدر کافی شجاع شده ام که
تمام هستیم را به یکباره بسپارم به دست باد
و مانند قاصدک، سبک ریز، رها شوم در گلوی وزش گردباد باور آنهایی که هیچ گاه نمی خواهند ببرندم از یاد


دیگر هیچ کاری به کار تار عنکبوت های نشسته بر دلخوشی هایتان نخواهم داشت
و از باورهای کال سرما زده تان که ریخته اند بر پهنای اجتماع برگهای مطرود هم حتی یک دانه برنخواهم برداشت
برای من دیگر رنگهای مصنوعی گونه ها و لبها عشقی در بر نخواهد داشت
دیگر حتی نیاز به معشوقه هم نخواهم داشت


از این پس تنها میان آرامش آواز لالائی مادر لانه ای خواهم ساخت
و دلم را به دست لطافت های پنهان شده میان خشونت مرثیه مذهبی پدر خواهم داد
همان نوازش های پنهان شده در سرانگشتان ضمخت دستانش را می گویم


و پیراهنم را خواهم درید
و با تمام توان هزاران سال درد انسان را فریاد خواهم کشید
انسانی که از وقتی که خود را تنها دید تمام دنیا را به دنبال خدایش گشت
و حتی خودش را بارها برای خدای خود قربانی کرد اما هیچ صدایی از او نشنید
انسانی که هزاران سال است فریاد می کشد
.... خدایا تنهایی مرا می بینی؟

و هر روز صبحدم به هم آوایی سمفونی تولد روز گنجشک ها خواهم پیوست
و از گنجشکها راجع به آرامش آواز لالایی مادر خواهم پرسید
راستی مادر، این آرامش آواز لالایی هایت را از کجا می آوردی؟

.
.
.
.
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر