۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

زیرزمین خانه ما

آه، چه کسی باور دارد که آفتاب زندگیش را همیشه می بخشد؟
چه کسی باور دارد که آفتاب تمام هستیش را به ایثار گذاشته است؟


اینجا همراه با این همه وسایل کهنه و بی ارزش
زیرزمین تنهای خانه ما
اکنون میان خاطره های صداهای قیژ قیژ چرخ های خیاطی
در امتداد مسیر فراموشی
با همراهی قهقه های مستانه کودکان آرزوهای بلند خستگی پیش میرود

آنروزها
زیر زمین خانه ما تنها دلش را به لامپهای 100 وات حبابی خوش کرده بود
و انگار می دانست
که آن پیرمرد کور ماردزادی که تمام تجربه اش از دیدن
تنها تصویری از تاریکی مطلق بود چه احساسی داشت




زیر زمین خانه ما انگار میدانست
تجربه لمس گرمای دستان کوچک کودکی خردسال
تمام تجربه پیرمرد در مسیر رسیدن تا مقصد گیج آشنایی همیشه پنهان بود




اما
زیر زمین خانه ما این را نمی دانست که آفتاب تمام هستیش را به ایثار گذاشته است
و نمی دانست که حتی گلهای بیار و حسن یوسف مادر هم که در پاسیوی خانه امان
کنار هم همیشه به هم فخر می فروختند
تنها تصورشان از آفتاب، نور گیر شیشه ای بالای سرشان بود




حالا دیگر خیلی دیر است
دیگر تمام شد
باور کن این جاده در انتها به ما خواهد خندید




و کسی نمی داند که آفتاب تمام هستیش را به ایثار گذاشته است
من از صدای قهقه ی سنگین جاده در انتها می ترسم



دیگر تمام شد
پیرمرد جان سپرد و مرد


پیرمرد مرد بی آنکه حتی بتواند برای یک بار هم که شده
تجربه ای از نور رو رنگ داشته باشد جان سپرد و مرد
و زیرزمین تنهای خانه ما هم در امتداد فراموشی پیش می رود


آهای ای خنده های مستانه کودکان باورهای بلند روشنایی که تنها و تنها خسته اید
و همراه با زیر زمین خانه تنهایی در امتداد فراموشی پیش میروید


باور کنید که آفتاب تمام هستیش را برای شما به ایثار گذاشته بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر