۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

آخرین پله

یه وقت اشتبباه نکنین

این یکی دیگه شعر نیست، راستش فکر میکنم آدما خیلی زود کلاه سرشون میره، مثل همین کلاهی که داشت یوایش یواش سر من میرفت اینی که آروم آروم داشتم یه جور ژست شاعر بودن به خودم میگرفتم ولی ایندفعه می خوام یه جور دیگه ساز بزنم، سبک تر، رها تر، و حرفهایی رو بزنم که خیلی وقته تو گلوم گیر کرده

بذارین صادقانه بگم من درست گیر کردم وسط یه مشکل تاریخی شاید هم ریشه اش برگرده به قبل از تاریخ، به اون زمانهای که سایه هایی از انسان های قوز کرده و کمر خمیده و سر به زیر با دست های بلند و کپل های آویزون تو شبهای مهتابی سر می خوردن و خودشونو از رو سینه این تپه رو اون یکی پرت می کردن و کش می اومدن و جمع میشدن و پچ پچ می کردن. اون وقتایی که آدما از شادی فتح شعله های آتیش تا صبح می رقصیدن و از خوشحالی پا به زمین می کوبیدن. درست نمی دونم ریشه مشکل من شاید هم به خیلی دورتر از اون وقتا برگرده شاید هم نه مربوط به یه روزگاری بعد از اون زمونها باشه، در هر صورت مشکل من اینه که نمی دونم رمز به دست آوردن خوشبختی چیه؟ چه مشکلیه !!!، شما می دونین جواب این سوال من چیه؟ چیه که باعث می شه بعضی ها همیشه تو خوشی و خوشبختی و سلامت زندگی کنن ولی بعضی های دیگه همیشه تو نکبت و بیماری و سختی و تاریکی و بدبختی؟ اصلا کسی می دونه منبع خوشبختی کجاست؟ من که نمی دونم! و اینو هم نمی دونم که اون بچه خورده سالی که همین حالا داره بالای پل عابر سر خیابون گدایی میکنه چه احساسی داره یا نه مادرش که چند قدم اونورتر صورت خودشو زیر چادرش پوشونده و از صبح تا شب اونجا نشسته و داره حال و آینده شو اونجوری رقم میزنه اون چه احساسی داره؟ نمی دونم ولی اینو می دونم که مطمئنا احساسش با احساس مرد سیاه پوست جوونی که داره ظاهرشو واسه سخنرانی توی جمع سران کشورهای مسلمان البته به عنوان رئیس جمهور یک کشور غیر مسلمان مرتب میکنه، فرق میکنه. آره منظورم باراک اوباما بود،
من فکر میکنم دیگه وقتش رسیده باشه که یکی راجع به این مشکل کاری بکنه. واقعا چه چیزی اون زن و بچش رو برای گدایی به پل عابر و باراک اوباما رو به محل سخنرانیش به قاهره کشونده؟! حتما خواهید گفت کارهای خودشون. ...!! البته !! ولی اونوقتها که آدما دور آتیشی که تازه کشفش کرده بودن دور هم زیر آسمون تاریک پرستاره کز کرده بودن شاید این مشکل نبود یا دست کم به این شدت نبود نسبت به حالایی که نور چراغ های شهر اونقدر آسمون رو روشن می کنه که ستاره ها به سختی دیده میشن،
نه این که بخوام کاسه داغ تر از آش بشم، نه، صادقانه بگم من بیشتر از هر کسی سنگ خودم رو به سینه می زنم چون فکر میکنم تا وقتی خودم نتونم یه راه خوب برای رسیدن به هدفم پیدا کنم، نمی تونم به بقیه هم نشون بدم.

و من شاید چند لحظه همون وقتی که زیر دوش هستم و آب گرم ملایم داره اندام لختم رو نوازش می ده و تمام سطح بدنم رو پوشنده و احساس صلح برام میاره بهترین احساس دنیا رو دارم، همون وقتی که طرح اندامم انگاری میون آب گرم ملایم و موسیقی دارن ترانه ای رو می سازن و می خونن از روزهایی که گذشتن از هزاران سال پیش تا حالا و روزهایی که تو مسیر رویاها دارن میان و به شوق همون ترانه ماهیچه های بدنم رو به حرکت وا میدارن. خوب این وقتیه که من بیشترین احساس خوشبختی رو تو اون لحظه دارم، کسی چه می دونه، بهتر از این هم آیا هست یا نه؟ آدما تا تجربه نکنن نمی تونن مقایسه کنن.
ولی من می دونم همیشه باید بهتر بشه، و همین آسودگی رو ازم میگره و احتمال اینکه حتی ممکنه این احساس هیچ وقت دیگه ای شکل نگیره. بنابراین باید بدونم رمز حرکت به سمت خوشبتخی چیه؟ و بعد اینکه چطوری همین قدر خوشبختی که دارم رو حفظش کنم، که البته احتمالا جواب دومی بی ربط به رمز خوشبتخی نیست و این نه تنها مشکل منه، بلکه مشکل همه ست
خوب خیلی ها به چیزی به اسم راز اعتقاد دارن، به چیزی با عنوان قانون جاذبه، ممکنه شما هم شنیده باشین، نه اینکه کاملا بهش بی اعتقاد باشم، نه، به این نتیجه رسیدم که موضوع خیلی پیچیده تر از این حرفهاست و راستشو بخواین فکر میکنم خیلی از افراد با این تفکر خودشون رو سر کار گذاشتن و البته عده ای هم با این تفکر واقعا موفق شدن یعنی دست کم به یه سری چیزایی که خواستن رسیدن اما من خوب که فکر میکنم می بینم خوشبختی آدما به هم گره خورده، شاید مثل یه تور ماهیگیری می مونه که هر گره ازش خوشبختی یک نفره، به نظر من شاید یک گره بتونه خودشو از بقیه گره ها بالاتر بکشونه، ولی بالاخره یه جایی بقیه گره ها محکم چسبیدنش، و اون گره برای اینکه بالاتر بره مجبوره بقیه گره های مجاورش رو هم بالاتر بکشونه
یه وقتی فکر نکنین مشکل حل شده ها نه مشکل من اینه که نمی دونم چه جوری یه گره خوشبختی باید بالاتر بره.
یعنی کسی نمی دونسته، که چه کارهایی آدما رو می ندازه تو مسیر خوشبختی و چه کارهایی باعث می شه پرت شن به سمت سیاه بختی؟!؟ راستش از حرفای خدا هم که بگذریم که انگاری خیلی پس پرده و غیر مستقیم بوده و تاثیر زیادی هم نداشته من یه حدسهایی می زنم و پیدا کردن جواب این سوال رو آخرین پله می دونم، بعد از اون اگه بتونم از این پله رد شم، حتما بهتون خواهم گفت که چکار کردم
.
.
.
.
.
.
.
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر