۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

درآستانه هنر

می دانم می دانم
اکنون در آستانه ایستاده ام
اما افسوس که بوی مرگ می دهم
بوی لجن می دهم


کسی مرا ندید
وقتی که از درون لنجزارهای بو گرفته مرگ و نکبت و ترس و تاریکی و شهوت می گذشتم کسی مرا ندید
حالا هم که ایستاده ام در آستانه روشن هنر باز هم کسی مرا نمی بیند


آهای ای نقش های ساده دل زنده روی بوم های نقاشی که با هم میرقصید
مرا هم با خود ببرید اگر چه بوی لنجزار می دهم

آهای ای رنگ های روشن که در کنار هم به صلح رسیده اید
با من هم آیا آشتی خواهید کرد؟ اگر چه بوی لجنزار می دهم

باور کنید من تنها از میان لجنزارهای متورم شده از مرگ گذشته ام
تنها
تنها
بی آنکه کسی دستم را گرفته باشد

آهای ای شفاف ترین آبها که همیشه بر روی بوم های نقاشی جاری هستید
آیا اندام بو گرفته من را می شوئید؟

ای آوازهای زنده، ای شفاف ترین آبها، ای نقش های زندگی، ای رنگهای صلح جو
من اکنون در آستانه روشنایی رویاهای زنده شما ایستاده ام
کسی صدای مرا نمی شنود؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر